چند هفته بود نامزد کرده بود. امیر را دوست داشت. همان بود که می خواست، مطابق همه ملاک هایی که از پیش در موردش فکر کرده بود. خانواده اش، اخلاقش، تیپ و قیافه اش، تحصیلات و شخصیتش حسابی او را گرفته بود. خوشحال بود که کسی را که همیشه می خواسته پیدا کرده. به زندگی دو نفره شان حس خوبی داشت. انگار بالاخره روزهای خوب – بلکه خیلی خوب – زندگیش شروع شده بود. دلش همه امید بود و امید.
اما همه این ها قبل از رسیدن آن پیام بود. پیامی که از طرف یکی از دوستان قدیمی اش رسیده بود. پیامی که به گوشیش رسیده بود خوب بود: «سلام». اما کسی که پیام داده بود خوب نبود! در این زمان اصلا خوب نبود! کسی که حتی با او دوست هم نبود. به قول خودشان «به هم زده بودند» و دیگر در رابطه نبودند. کسی که دیگر اصلا نباید پیدایش می شد.
همه این خوشحالی ها، احساس خوب، روزهای خوش خیلی سریع و ناگهانی برعکس شده بودند. انگار ساختمانی از خوشی ها، امیدها و آرزوها یک هو آوار شده بود روی سرش. ترسی دلش را می لرزاند. ترس از این که روزی امیر عزیزش را از دست بدهد. زندگی جدیدش را. اگر او می فهمید در گذشته اش کس دیگری بوده چه؟ اگر دوست قدیمی که حالا دوستش نبود بخواهد زندگیش را خراب کند چه؟
آوارهای روی سرش آنقدر سنگین بودند که نتوانست به ایستد، یا بنشیند. دراز کشید و چشمانش را بست، خیالش را برد به چند سال پیش. به وقتی که همه چیز داشت خوب پیش می رفت و هیچ «کَسی» توی زندگیش نبود. هیچ کس اضافه ای. کاش همانجا می ماند. کاش می شد پرید توی آن روزها و چیزی را عوض کرد. کاش ... .
=============================
برای مشاهده ی مطالب بیشتر
آخریش بودی(روابط دختر و پسر)
پرنده سیاه (روابط دختر و پسر با دیگری قبل ازدواج)