برگی از کودکی شهید محمدمهدی آفرند:
قسمت سوم:
اواخر سال ۱۳۵۶ هجری شمسی بود و محمدمهدی در کلاس هفتم تحصیل میکرد. صبحها سوار دوچرخه بیست و هشت چینیاش میشد و فاصلهی حدود ده کیلومتری تا مدرسه را رکاب میزد. صبح و بعدازظهر کلاس داشت، بعضی ظهرها خانهی خاله[1] یا داییاش[2] در مرکز شهر میرفت و بعضی روزها گوشهای مینشست و با دوستانش نهار میخورد. یک روز که از مدرسه به خانه میرسد، لنگان لنگان و با چشمانی اشکبار وارد حیاط خانه میشود و از کنار درختان انگور خودش را به آبنما میرساند. کنار جوی آب مینشیند و پاچه شلوار خونآلودش را بالا میکشد.
مادر با شنیدن صدای ناله و گریهی او، خودش را میرساند و میپرسد: « اِ اِ اِ ... چه کار کردی با خودت؟! تمام پاهات زخمی و خونی شده! »
برادرها مضطرب و ناراحت به کبودیها و زخمهای پای محمدمهدی نگاه میکنند و دلشان ریشریش میشود. محمدمهدی از درد صورتش را درهم میکشد و ناله میکند. نگاهش را از مادر گرفت و گفت:
« با ۴، ۵ تا از گردن کلفتها و زورگوهای مدرسه دعوام شد و اونا بدجور کتکم زدند! »
مادر همان طور که زخمهای پایش را میشست، گفت: « آخه بچه، چرا دعوا کردی؟! ... مگه مرض داری!»
--------------------------------------------------------------------------------------------------
مطالعه بیشتر:
محمدمهدی بغضش را قورت دارد و ناراحت گفت:« داشتند زور میگفتند! ... ۴، ۵ نفر قلدر گردن کلفت، یه بچه مظلوم گیر آورده بودند و داشتند بهش ظلم میکردند ... اذیتش میکردند!»
مادر مکثی کرد و با مهربانی گفت: « آخه ننه ... وقتی زورت به اونا نمیرسه چرا جلو رفتی؟! حالا ببین چقدر کتک خوردی تمام بدنت سیاه و کبود شده...! »
محمدمهدی با بغض گفت: « خُب نمیتونستم تحمل کنم ... وقتی به کسی ظلم میشه و تنهاست، نمیتونم تحمل کنم ... دست خودم نیست! »
مادر بلند شد و رفت. محمدمهدی با عجله بلند شد و لنگان به دنبال مادر، گفت: « راستی ننه... اگه میشه شما بیایید توی مدرسه و به معلمها و مدیر مدرسه شکایت کنید از دست این بچههای زورگو »
مادر با ناراحتی گفت: « من نمیتونم ... میخواستی نری دعوا کنی! »
محمدمهدی با اصرار زیاد بالاخره مادر را راضی کرد که به مدرسه بیاید و از آن بچههای زورگو شکایت کند. چند روز گذشت و دوباره یک روز محمدمهدی زخمی و خونی چرخش را گوشه حیاط کنار درختهای انگور انداخت و لنگان لنگان کنار جوی آب نشست. اینبار گریه و ناله نمیکرد. آهسته نشست و زخمهای زانو و دستش را شست. برادر کوچکش محمدرضا دوید کنارش و گفت: « اِ... اِ ... چی شده! دوباره دعوا کردی!»
محمدمهدی لبخندی زد و آهسته گفت: « ها ... این دفعه توی راه که میآمدم ، بچهی مظلومی دیدم که سه چهار نفر اذیتش میکردند و کتکش میزدند ... من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم درگیر شدم ... اما این بار یک کتک مفصل به اون زورگوها زدم ...»
محمدرضا با تعجب پرسید: « اِ ... اگه کتک زدی پس چرا دوباره اینقدر زخمی و خونی شدی!؟ »
محمدمهدی خندهای سر داد و گفت: « از ترس اینکه دنبالم کنند و کتک بخورم ، دویدم سوار چرخ شدم و فرار کردم ... اما سر پیچ ، توی آبها سُر خوردم و افتادم زمین... »
محمدرضا صدای خندهاش بلند شد، دستهای برادر را که به سویش دراز شده بود گرفت و کمکش کرد تا بلند شود.
۱- خانهی حجت الاسلام مرحوم آقا شیخ حسین مجیدی – شوهر خاله شهید
۲- خانهی آقای حاج احمد کشمیری – دایی شهید
لینک مطالب مرتبط:
محمدمهدی از همان کودکی سخت مواظب نگاهش بود