مژه های فردار بلند سمانه بروی هم امد. چندبار پلک هایش را باز و بسته کرد. سرش را چرخاند و روی کابینت های سفید را نگاه کرد تا ظرفی باقی نمانده باشد. اخرین ظرف ناهار کف الود داخل سینک را شست و دستکش هایش را در اورد. خمیازه ای کشید و به سمت اتاق راه افتاد.
حمید که بروی مبل لم داده بود و نگاهش را از صفحه کتاب گرفت و گفت:
کجا خانوم؟ میخوای بری بخوابی؟
سمانه با دستش، جلوی خمیازه اش را گرفت و با صدایی خفه گفت:
اره .. نمیدونم چرا اینقدر خوابم گرفته.
خنده ای گوشه لب های حمید نشست. سری تکان داد و گفت:
بد عادت شدی خانوم! دیگه هر روز عصر باید بخوابی انگار!
لب و لوچه سمانه اویزان تر شد. خودش را به چهارچوب در اتاق تکیه داد.
خودم خواستم .. حسابی هم پشیمونم. با این عادتی که کردم، انگار توی باتلاق گیر افتادم.
حمید به صفحه تلویزیون چشم دوخت و گفت:
الان اون مستند که خیلی تعریفش رو شنیده بودیم رو نشون میده.. بمون با هم ببینیم.
جدی میگی حمید؟!
حمید کتابش را بست و صدای تلویزیون را زیادتر کرد.
بله .. نخواب از دست میدی ها!
نمیتونم حمید جان .. میرم ی چرت بزنم زودی میام انشالله. خودم خودمو عادت دادم و حالا ..
سمانه در حالی که در دلش به خودش بد و بیراه میگفت به سمت اتاق راه افتاد و بروی تخت ولو شد.
امام علی عليه السلام : العادَةُ عَدُوٌّ مُتَمَلِّكٌ / غرر الحكم : 958
امام على عليه السلام : عادت، دشمنى است كه انسان را در تملّك خود دارد.
مطالب مرتبط
تنبلی