با مِن و مِن گفت: «داداشمه ... چیز شده یعنی ... تو تئاتر چیزه ... یعنی آهان، بازیگر. بازیگرِ تئاتره. داره تمرین میکنه تو زیرزمین» بنا را بر راستگویی گذاشتم و گفتم: «داشتید درباره مسائل مالی میگفتید» گل از گلش شکفت. انگار از معرکه نجاتش داده باشم. گفت: ... «بیاجازه من کدوم بیشرفی رو راه دادید بیاد؟ تخم و ترکه بابام نیستم بذارم اون کثافتو شوهر بدید. باید بمونه حمالیمو بکنه» امکان نداشت موضوع نمایشنامه اینقدر با مراسم ما هماهنگ باشد. توی صورتش نگاه کردم. بیتعارف و خجالت. پلک نمیزدم. صورتم را با یک من عسل نمیشد خورد. پرسیدم: «ماجرا چیه؟» دیگر راه فراری نداشت. انگار بوکسور خسته را در راند آخر گوشه رینگ بیندازی. چارهای جز تحمل مشتهای سنگین نیست. اشک در چشمانش جمع شد و گفت: «دروغ گفتم. هروئین میکشه. بستیمش به تخت. گاهی قاطی میکنه» انگار با پتک بر سرم کوبیده باشند. نفس عمیق کشیدم که کار به کتککاری نکشد. سرش را پایین انداخت و ادامه داد: «پدر و مادرم هم از گل نازکتر به هم میگن. گاهی حتی همدیگه رو میزنن. مامانم تا حالا چند بار بستری شده.»
خانه نبود، باشگاه رزمی بود. در یک گوشه، معتاد ترک میدادند و در طرف دیگر، دو رقیب ناهموزن روی هم کار میکردند. تصمیم گرفتم قبل از این که ما را هم حریف تمرینی به حساب بیاورند و مهارت خانوادگیشان را روی ما پیاده کنند بیرون بزنیم. هال هم ساکت بود و صدایی نمیآمد. کرک و پرشان ریخته بود از آبروداری پسر معتاد خانواده. یاد خواستگاری سمیه در ابد و یک روز افتادم. آنجا حداقل محسن حرمت نگه داشت. وقتی بلند شدم سوسک بزرگی از زیر کمد بیرون آمد. مریم خانم با دیدن سوسک چنان جیغی زد که انگار بار اولش است. لامصب شما با اینها زندگی میکنید. هنوز به زیست مسالمتآمیز نرسیدید؟ بالش آبی را روی سوسک انداخت و چند ثانیه آرامش به اتاق بازگشت. قبل از آن که حشره یا خزنده دیگری خواستگاری رویاییام! را خراب کند بیتعارف گفتم: «شما دروغ میگید. دیگه اینجا نمیام» آمدم از اتاق بیرون بروم که سوسک دیگری از زیر کمد آمد بیرون. بالش را برداشت تا روی آن سوسک بکوبد. غافل از این که با برداشتن بالش، سوسک اولی آزاد میشود. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. طوری که هالنشینان هم بشنوند گفتم: «اگه بیام هم با مامور بهداشت میام واسه پلمپ» از اتاق زدم بیرون و به مادر اشاره کردم و فلنگ را بستیم.