مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب خانواده صمیمی (قسمت پنجم)
امتیاز کاربران 5.0

تولیدگر متن

علی بهاری هستم. از تاریخ 25 اردیبهشت 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 520 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
خانواده صمیمی (قسمت پنجم)

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01




با مِن و مِن گفت: «داداشمه ... چیز شده یعنی ... تو تئاتر چیزه ... یعنی آهان، بازیگر. بازیگرِ تئاتره. داره تمرین می‌کنه تو زیرزمین» بنا را بر راست‌گویی گذاشتم و گفتم: «داشتید درباره مسائل مالی می‌گفتید» گل از گلش شکفت. انگار از معرکه نجاتش داده باشم. گفت: ... «بی‌اجازه من کدوم بی‌شرفی رو راه دادید بیاد؟ تخم و ترکه بابام نیستم بذارم اون کثافتو شوهر بدید. باید بمونه حمالیمو بکنه» امکان نداشت موضوع نمایشنامه اینقدر با مراسم ما هماهنگ باشد. توی صورتش نگاه کردم. بی‌تعارف و خجالت. پلک نمی‌زدم. صورتم را با یک من عسل نمی‌شد خورد. پرسیدم: «ماجرا چیه؟» دیگر راه فراری نداشت. انگار بوکسور خسته را در راند آخر گوشه رینگ بیندازی. چاره‌ای جز تحمل مشت‌های سنگین نیست. اشک در چشمانش جمع شد و گفت: «دروغ گفتم. هروئین می‎کشه. بستیمش به تخت. گاهی قاطی می‌کنه» انگار با پتک بر سرم کوبیده باشند. نفس عمیق کشیدم که کار به کتک‌کاری نکشد. سرش را پایین انداخت و ادامه داد: «پدر و مادرم هم از گل نازک‌تر به هم میگن. گاهی حتی همدیگه رو می‌زنن. مامانم تا حالا چند بار بستری شده.» 
خانه نبود، باشگاه رزمی بود. در یک گوشه، معتاد ترک می‌دادند و در طرف دیگر، دو رقیب ناهم‌وزن روی هم کار می‌کردند. تصمیم گرفتم قبل از این که ما را هم حریف تمرینی به حساب بیاورند و مهارت خانوادگی‌شان را روی ما پیاده کنند بیرون بزنیم. هال هم ساکت بود و صدایی نمی‌آمد. کرک و پرشان ریخته بود از آبروداری پسر معتاد خانواده. یاد خواستگاری سمیه در ابد و یک روز افتادم. آنجا حداقل محسن حرمت نگه داشت. وقتی بلند شدم سوسک بزرگی از زیر کمد بیرون آمد. مریم خانم با دیدن سوسک چنان جیغی زد که انگار بار اولش است. لامصب شما با اینها زندگی می‌کنید. هنوز به زیست مسالمت‌آمیز نرسیدید؟ بالش آبی را روی سوسک انداخت و چند ثانیه آرامش به اتاق بازگشت. قبل از آن که حشره یا خزنده دیگری خواستگاری رویایی‌ام! را خراب کند بی‌تعارف گفتم: «شما دروغ میگید. دیگه اینجا نمیام» آمدم از اتاق بیرون بروم که سوسک دیگری از زیر کمد آمد بیرون. بالش را برداشت تا روی آن سوسک بکوبد. غافل از این که با برداشتن بالش، سوسک اولی آزاد می‌شود. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. طوری که هال‌نشینان هم بشنوند گفتم: «اگه بیام هم با مامور بهداشت میام واسه پلمپ» از اتاق زدم بیرون و به مادر اشاره کردم و فلنگ را بستیم.


نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما