هوا حسابی گرم بود و خستگی سفر نیز، ما را بیشتر بی حال کرده بود. البته ناشکری نمیکنم، خدا را شکر یک زیارت حسابی انجام دادیم و پابوس آقا رفتیم. وسط راه، عمو که با پرشیای نونوارش پشت سرمان حرکت میکرد با بابا تماس گرفت.
هر چه که بود خیلی اصرار داشت و پدر ما انکار. بابا میگفت اخه چه کاری هست که نمیتونی وقتی رسیدیم بگی؟ الان تو این بر بیابون من کجا نگه دارم؟ خلاصه با کلی اصرار و التماس کنار یکی از تپه های وسط راه توقف کردیم تا ببینیم آقا عمو چه کار دارد... خستگی از حدقه چشم همه داشت بیرون میزد و منتظر بودیم ببینیم این کار فوری فوتی چیست...
عمو لبخند ژکوندی زد و دستش را به گردن من انداخت و گفت: علی جان، برادر زاده ی عزیزم من خیلی تو رو دوست دارم... همه انگار که شوکه شده بودن، همزمان گفتن : همین؟ عمو گفت اره دیگه. لازم دیدم این مسئله رو همینجا اعلام کنم!
.... بعد از کلی دنبال کردن، میانه ی تپه عمو رو گرفتن و یه مشت و مال حسابی بهش دادن!!! زن عموم تا قم پشت فرمون نشست.
مطالب مرتبط
بهانش به مناسبت عید غدیرِ(29) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(28) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(27) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(26) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(25) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(24) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(23) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(22) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(21) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(20) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(19) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(18) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(17) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(13) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(14) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(15) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(16) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(11) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(12) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(31) بهانش به مناسبت عید غدیرِ (9) بهانش به مناسبت عید غدیرِ (8) بهانش به مناسبت عید غدیرِ(30) بهانش به مناسبت غدیر(7) بهانش به مناسبت غدیر(6) بهانش به مناسبت غدیر(5) بهانش به مناسبت غدیر(4) بهانش به مناسبت غدیر(3) بهانش به مناسبت غدیر(2)