#دلگویهایواقعی
حرفهایش آدم را میگزید، دیگر تحملش را نداشتم، چون این اولین بار نبود که این طور جسارت میکرد...
بلند شدم و به اتاق رفتم. در را که بستم هق هق گریههایم شروع شد...
هنوز صدایش در گوشم میپیچید
توهین به حضرت زهرا(س) و یادگارش چادر و تهمتهای ناروایش به من و امثال من، دلم را شکسته بود
نشستم و به دیوار تکیه دادم
کمد دخترخالهام باز بود! چشمم به تصاویر شهدایی افتاد که او از ترس پدرش آنها را داخل کمد چسبانده بود! دوباره اشکهایم سرازیر و درد دلهایم شروع شد. یکی یکی وصیتهایشان را به خاطر میآوردم ... وصیت آنان که سیاهی چادرم را از سرخی خون خود کوبندهتر میدانستند.
یکباره یاد وصیتی از شهید سید مجتبی علمدار دلم را گرم کرد: " وقتی شما از این و آن طعنه میخورید و لاجرم به گوشهی اتاق پناه میبرید و با عکسهای ما سخن میگویید و اشک میریزید. به خدا قسم این جا کربلا میشود و برای هر یک از غمهای دلتان این جا تمام شهیدان زار میزنند".
و خدا میداند این حرفها چقدر تحمل سختیهای مسیر طاعتش را برایم شیرین کرد...
#خاطره
#تولیدی_کامل