بعد از کلی بحث و استدلال، پوز خندی زد و گفت:
«روزه و این حرفها مال قدیم بود که مردم سواد نداشتند و ساده و امّل بودند!!
نه حالا که عصر تکنولوژیه!
اصلا از کجا معلوم خدایی هست؟؟!»
چند قدم آن طرف تر پسرش لب رودخانه آببازی میکرد، رودخانه پر از آب بود و موّاج...دوست پسرک او را به سمت آب هل داد و او اسیر امواج شد...
مرد از خود بیخود شد، در حالیکه به سرو صورتش میکوبید فریاد کشید: خدایا به دادم برس...