آرزوهایم را می شمارم... لیست بلند بالایی نیست. ممکن است بلند ترش کنم. اما همه ی اصلی ها همان هایند که اول نوشته ام. آرزوی اولم این است که خوب بشوم.
بعد به خوب شدن فکر می کنم. می خواهم انقدر خوب بشوم که هیچکس روی دستم نباشد. جوری بشود که هیچ قسمتی از وجودم نباشد که بد باشد. هیچ جزئی از کارهایم و فکرهایم نباشد که وقتی مرورش می کنم حس کنم چیز بدی است .بعد جوری بشود که بتوانم همه را هم خوب کنم...
آرزویم را که روی کاغذ می گذارم، حواشی پیدا می کند. ریشه می دواند. نظام خودش را تکمیل می کند. شرایط می چیند. تاقچه بالا می گذارد. آخرش معلوم میشود آن آرزو، خیلی ماجرا دارد و سخت است.
بعد به خودم نگاه می کنم. می بینم خیلی از مرحله پرتم. می گویم خوب است آدم آروزیی بکند که بهش بیاید. خوب است آدم اگر امید هم می خواهد ببندد به یک چیزی ببندد که شدنی باشد. بعد آرزوهایم کوچک می شوند. آنقدر کوچک که با آنها فقط می توانم سر انگشتانم را چند سانتیمتر حرکت بدهم که برسد به آبی یا غذایی...
اما اینها دیگر آرزو نیست... آن آرزوی اولی هنوز سر جایش هست و عذابم می دهد. همه اش مقایسه می کنم الانم را با آن آرزو و نا امید می شوم و بعد غصه می خورم و بعد دیگر آرزوهای کوچک را هم از دست می دهم...می شوم مثل یک گیاه که گوشه ی راهی افتاده و اگر ابری باران ببارد آب می خورد و اگر نبارد خشک می شود...
ماه رمضان که می شود آرزوی اولم دوباره جان می گیرد. حرکت می کند. از آن برج عاجی که رویش نشسته پایین می آید و دستم را می گیرد. می برد و می برد و می برد ریشه ام را به آب می رساند و بعد نشانم می دهد که خوب شدن را نباید روی کاغذ بگذارم. آرزو را که روی کاغذ نمی گذارند. حساب کتاب که نمی کنند برایش. فقط می بینندش و یاعلی را می گویند.
ماه رمضان که می شود به جای آنکه آرزوهایم کوچک شوند، آرزوی اولم نزدیک می شود... و تکانم می دهد.