«آزمایش»
بسم الله
حمیده جواب آزمایش را که گرفت، دنیا دورسرش، چرخید.
آزمایشها حاکی از تومور بدخیم در مغزش بودند.
دلش میخواست همانجا به کما میرفت یا ازهمه خداحافظی میکرد وآمادهی مرگ میشد.
اما تازه در آستانهی ازدواج بود که یک برزمین خوردن، اورا تا ام ار ای و این جواب غم انگیز رسانده بود.
با خودش فکر میکردبهتر است با یک برخورد تند وتیز، دل نامزدش را آنقدر سرد کند تا بعدها دلتنگی و وابستگی نماند.
تلفن را برداشت و شماره گرفت، سعید پشت خط با صدایی پر از شور وشوق،سلام کرد. حمیده جواب داد:_ سلام باید ببینمت.
_چرا چیشده عزیزم.خب همین الان با کله میام.
_نه الان نه ساعت یازده بیا سرکوچه.
_یازده؟چرا سرکوچه؟
_یک دقیقه فقط کارت دارم.
تا ساعت یازده، هزار بارساعت را نگاه کرد.هزار دیالوگ چید وهزار بار داد زد. وهزار بار جو دیگری نقشه ریخت تا سرانجام عقربه ها روی ساعت یازده، بهم رسیدند.
صدایایفن اورا به سمت کوچه کشاند.مادرش باصورت پر از اشک، گفت:«نکن این کار را. دلش را نشکن .خدابزرگ است شاید اشتباهی شده باشد،»
_نه. مادرجان. چه اشتباهی. بگذار کارم را بکنم.
و چادرش رابسر کشید وبسمت کوچه دوید.
مجید با دسته گلی، به دیوار تکیه داد بود:_تقدیم با عشق
_ممنون. به چه مناسبت؟
_خب هروقت تورا میبینم دلم میخواهد یک گل هدیه بدهم.
_بیخیال. بیا اینجا بنشین یک کلمه حرف دارم.
_واحمیده؟خوبی؟این چه برخوردیست؟
_ببین مجید بیا تمامش کنیم. من فکرهایم تمام شد. بهتر است امشب تمامش کنیم. چرا؟ مجید باعصبانیت پرسید.
عکس ام ار ای از زیر چادر بیرون افتاد.
مجید گوشهی آن را گرفت وازمیان دستان حمیده که بشدت نگهش داشته بودند، بیرون کشید._این چیست؟ بده تا ببینم؟
هق هق صدای حمیده، سکوت ممتد خیابان راشکست.
_مجید درتاریکی چیزی نمیدید._بیا سوار ماشین شو.
_مگرتو دکتری؟دکترها نظرشان را گفته اند بیخیال آقا مجید.
_لباس بپوش.وبیا
تحکم صدای مجید، به پاهای حمیده، توان داد تا خودش را جمع و جور کند و ناخواسته لباسهایش رابپوشد و سوارشود.
در کافی شاپ، مجید دوباره عکس را آنقدر زیرورو کرد که آخرش یک لکهی تیره نظرش را جلب کرد.
خب حالا دکترها ناامیدند؟
_نه.کاملا اما ریسکش بالاست تازه اگر بخواهیم عمل کنیم.
اما من اصلا توان وانرژی وانگیزهای برای عمل ندارم.
_عجب. پس من چی؟
_تو ازهمین حالا دنبال زندگی ات برو. بگو زن من عیب داشت و طلاق در عقد بهتر از عروسی است. تازه احتمالا نظر مادرت هم همین است.
_عجب.پس بجای همه میبری و می دوزی.
_ الان تو پیشنهاد دیگری داری؟
_بله قطعا اما نه باحال روز فعلیت.
بعدسرش رابالا آورد وگارسون را صدا کرد ؛دو فنجان قهوه فرانسه با چیز کیک توت فرنگی؛ممنونم.تو جوانی. پرازانرژی. من هم عاشقانه دوستت دارم. چرا نبایدفرصت زندگی با سلامت را به خودمان بدهیم.
_ریسکش بالاست.
_منم مرد ریسکم.
_توباش من نیستم.
_توهم بخاطرمن باش این تنهاخواهش من است.
اشک در چشمهایش میدرخشید:«بخاطر من این ریسک را میکنی؟من عاشق توام. هرجور که باشی. هرقدر که باشی. هرچه سالمتر بهتر. مومن بن بست ندارد. ناامید نباش.توکل بخدا»
اشک از چشمهای حمیده بارید ودستهای مجید را فشرد.