دلش بچه ی بيشتر نمي خواست. زور که نيست. نمي خواهد. با همين سه تا هم بزور سر مي کند چه رسد به اينکه چهارمي هم بيايد.
اما من، دلم ميخواست خانواده اي بزرگ و وسیع داشته باشيم. خانه ای که صدای کودکانم آن را گرم کند. نفس هایشان محیط خانه و قلبم را گرم کند. نه اینکه رابطه ام با همسرم بد باشد. نه. خیلی هم خوب و عاشقانه است و دلم گرم است به اقتدار و محبت و احترامش. اما فرزند چیز دیگری است. دلم می خواست ببوسم و ببویمشان. آنقدر با آن ها بازی کنم که دیگر نایی برای نفس کشیدن نداشته باشم و آن ها از اینکه مادرشان را خسته کرده اند، خنده ای پیروزمندانه سر دهند.
تا بچه ها هستند و زیاد هستند، نشاط و سرزندگی هم هست. وقتی سفره را می اندازی، یکی می آید بشقاب می برد، آن یکی می آید ماست را می برد. دیگری نان می برد. در این رفت و آمدها زندگی می کنند. می آموزند. با هم بگو بخند می کنند. گاهی دعوا می کنند. گاهی می خواهند از همدیگر سبقت بگیرند. و من مادرانه همه شان را می نگرم. می بوسم. تکریم و احترامشان می کنم و لذت می برم.
خداوندا، شکر و حمد مخصوص توست که این همه هدیه به من داده ای. قلب همسرم را نیز آماده پذیرفتن این همه زیبایی ها بگردان و او را مشتاق داشتن فرزندانی دیگر . همه ی بهانه ها و موانع فکری و عملی اش را با لطفت، هموار کن و چنان یقین و اطمینانی به او بده که با دست خالی، فقط به تو تکیه کند.
اللَّهُمَ فَهَبْ لِنا ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاءِ (1)
شما هم طلب کنید حتی اگر نمی خواهید. در اینجا، دعاهایی زیبا را بخوانیم.
پی نوشت:
1. آل عمران/ آیه 38