دیگر کمتر کسی پیدا می شد که مادرمان را به یاد بیاورد.
جامعه مادرم را به فراموشی سپرده بود.
فاطمه بود ولی تنها نقطه شباهتش با مادرم نامشان بود و اکنون دیگر وظیفه ی من بود تا نام و یاد مادرم را زنده نگهدارم و من به یاد مادرم جلسه ی تفسیر قرآن می گذاشتم که در این جلسه چند تن از خانم ها با کنایه از ما پذیرایی می کردند، کنایه هایی که از زمان مادرم بود و هیچ وقت تمامی نداشت. اذیت و آزار نسبت به پدر و برادرانم شدت می گرفت و من به همراه پدرم به کوفه رفتم تا در آنجا هم به تبلیغ دین و آیات قرآن بپردازم.
مردم ما را برای رفع مشکلات روزمره می خواستند و از دینشان غافل شده بودند.