یه روز سلطان محمود رفته بود شکار.
با درباری هاش نشسته بود مشغول کباب کردن گوشت آهو بود... که یه پیرمرد هیزم کش داشت رد می شد... سلطان محمود که بدجوری هوس سرکار گذاشتن پیرمرد به سرش زده بود به سربازها گفت برید بیاریدش اینجا...
وقتی اومد سلطان بهش گفت: پیرمرد! هیزم هات رو چند می فروشی؟
پیرمرد گفت: 2000 سکه طلا...
وزیر گفت: دو هزار سکه؟؟؟ اما اینها رو 20 سکه هم نمی خرند! مگه اینجا هیزم نایابه؟؟؟
پیرمرد گفت: نه آقاجون هیزم نایاب نیست... مشتری هیزم که سلطان محموده... سلطان محمود نایابه...
سلطان محمود که از ادب و زیرکی پیرمرد خوشش اومد، بهش گفت: احسنت من خریدارم و سپس پیرمرد رو به ناهار شاهانه دعوت کرد...
وزیر سر ناهار به پیرمرد گفت: ولی شانس اوردی که هم چین مشتری پیدا کردی!!!
پیرمرد جواب داد: نه! سلطان محمود شانس اورد که همچین فروشنده ای پیدا کرد... وگر نه من اگر می گفتم ده هزار سکه، کَرَم سلطان محمود کم می شد و به من نمی داد؟؟؟ مطمئنا نه!!!
سلطان محمود خنده اش گرفت و گفت: هشت هزار سکه دیگر هم بهش بدین...
بالادب تشحذ الفطنة
به وسیله ادب، زیرکی تیز می شود...
امیرالمومنین