فریاد نکرده»
پدر از در وارد شد.بچه ها به سمتش دویدند.
خستگی در چهره اش دویده بود.
بچه ها پنج تایی به سمتش دویدند.فریادی به گلویش دوید که بس است دیگر چقدر سر و صدا میکنید؛ ولی تا آمد فریاد بزند، بروید کنار سروصدا نکنید.اما دلش نیامد لبخند روی صورت بچه اش را خشک کند.
بچه ها دست بوسی میکردند.
صدایش را پایین آورد، در نگاه کودکانش خیره شد و گفت:«خوشگلای من چطورن؟
بذارید بابا یه استراحت کوتاه بکنه انشالله عصری میریم پارک»
بچهها همینطور که از سرو کولش بالا میرفتند باشه ای گفتند وبافریاد «اخجون» به سمت اتاقشان دویدند.
#ارتباط با فرزندان