دو جوان، کنار یکدیگر روی چمن میدان نشسته اند. هر دو شلوار پاچه گشاد به پا دارند. یکی پیراهن آبی رنگ و ساعتی مچی به دست چپ بسته است و دیگری انگشتری عقیق به انگشت دوم دست راستش دارد. تابی به سبیل کلفتش می دهد و می گوید: « یادته محسن. چهار پنج سال پیش چه شب هایی که تو همین میدون تا صبح خوش می گذروندیم. مستِ مست. فارغ از غوغای دو جهان.» محسن لبخندی نرم می زند و می گوید: «آره داش رسول یادمه. یادش به خیر که نه البته به خیر نیست ولی خوب بالاخره اون هم یه روزایی از زندگی مون بود. نمیشه از واقعیت مون فرار کنیم که!» محسن، می گوید «هیچ وقت یادم نمیره اون شبی که با شیشه مشروب رفتم خونه. مست مست بودم. هنوز یه ذره تهش داشت. دو قُلُپ آخر رو سر کشیدم و شیشه رو کوبیدم به دیوار و بعد هم غش غش خندیدم. ننه سراسیمه از توی اتاق اومد بیرون و گفت محسن چی کار داری می کنی؟ تا اون موقع جلو ننم مست نکرده بودم. واس همین واسش عجیب غریب بود. مست مست بودم نفهمیدم چه غلطی کردم. ننه داد و بیدار راه انداخته بود. منم محکم زدم تو گوشش. ننه ولو شد رو زمین. دستم بشکنه! بنده خدا هنوز هم که هنوزه گوش چپش درست نمیشنفه.» رسول جواب می دهد: «آره داش محسن! خوب یادمه. چه غلطای زیادی ای می کردیم!» محسن، سیگارش را روی لبش می گذارد و کبریت را به آتش می کشد: « ولی انصافا همه اش از اون جماران شروع شد محسن! چه روز خوبی بود. چقدر حال کردیم » رسول جواب می دهد: « آره داش خیلی خوب بود. خدا رو شکر اون روز رفتیم. چه هیبتی داشت! چه شوکت و عظمتی! هنوز گاهی خوابش رو می بینم » محسن، پک آخر را به سیگار می زند، موتور را از روی جک بر می دارد و می گوید: « پاشو بریم! بچه ها پایگاه منتظرند »