احمد نفس راحتی کشید. خنده ای از ته دل کرد و گفت:«مادر جان، حسابی ترساندیدم.» دستی روی ته ریش قهوه ایش کشید. سرش را پایین انداخت. به گلهای رنگی فرش خیره شد و گفت:«مادر جان، چه بگویم. راستش ما هم چند دفعه کلاه سرمان رفته تا یاد گرفتیم چطور خرید کنیم. دفعه اولی که سمیرا خانم هوس خرمای کارتنی کرد. فروشنده ی میانسال سیه چرده، نایلون خرما را از داخل جعبه درآورد و دور تا دورش را نشانمان داد. حتی من خرماها را از روی نایلون لمس کردم؛ امّا چشمتان روز بد نبیند. وقتی سمیرا خرماها را داخل ظرفی خالی کرد تا بشوید. خرماهای وسط پاکت خشک و سفت بود، برخلاف خرماهای اطرافش. ما گذشتیم.»
گفتیم:«حلالش. حتماً نمی دانسته او که فروشنده است دیگر خبر از داخل تک تک کارتن ها ندارد. خودمان باید حواسمان را جمع می کردیم. دفعه بعد از فروشنده می خواهیم وسط خرماها را هم نشانمان بدهد.»
مادر چشمانش گرد شد. با تعجب پرسید:«مگر می شود مادر؟ چیدمان جعبه اش بهم می خورد. امکان ندارد اجازه بدهد این کار را انجام دهید.»
احمد سرش را بلند کرد و رو به مادر گفت:«امکان که دارد مادر جان؛ امّا فروشنده برای بار دوم شانس آورد.» مادر پرسید:«چطور؟ یعنی خرما نخریدید؟»
احمد لبخند تلخی زد و گفت:«چرا مادر جان، خریدیم و چه خریدنی! از جلو تک تک خرمافروش ها رد شدیم. قیمت پرسیدیم. به هزار تومان کم و زیاد قیمت ها یکی بود. به جوانی سیه چرده با موهای کوتاه فرفری رسیدیم. خرماهای داخل سینی روبرویش، تازه و شیره دار بود. برق می زد. قیمت پرسیدیم. از بقیه ارزانتر می گفت. داشتم فکر می کردم، بخرم یا نه که تلفن همراهم زنگ خورد.
جوان پرسید:«آقا می خواهید برایتان بیاورم؟» در حالی که تلفنم را جواب می دادم، گفتم:«ممنون می شوم، یک جعبه از همین هایی که داخل سینی هست.»
صورتم را به طرف محوطه برگرداندم. جوان خیلی تند و فرز یک جعبه خرما آورد. زیر و رویش را نشان سمیرا داد. تا من به طرفشان برگشتم، جعبه خرما داخل پاکتی صورتی دست سمیرا بود و گفت:«آقا برویم؟» گفتم:«پولش چه؟ حساب کردی؟»
سمیرا چادرش را روی سرش جا به جا کرد و گفت:«بله آقا جان، حساب کردم.» خواستم از جوان تشکر و خداحافظی کنم که همان خرما فروش دفعه قبل با یک فنجان چایی از نیسان آبیشان پیاده شد و به طرف جوان آمد. انگار آب جوش روی سرم خالی کردند. ابروهایم درهم رفت. خداحافظی کرده و نکرده از آنجا دور شدیم.
نمی دانم خوب است یا بد؛ امّا عادت ندارم جنسی را که خریدم پس بدهم، مخصوصاً در مورد خوراکی ها. به خانه برگشتیم.
وقتی سمیرا خرما را داخل ظرف ریخت. اول از اینکه همه یک شکل، نرم و شیره دار هستند خوشحال شد. یکی از آن ها را شست و داخل دهانش گذاشت. من دستم را جلو بردم تا یکی بردارم که دیدم حالت چهره سمیرا تغییر کرد. خرما را کف دستش تف کرد و آن را داخل سطل انداخت. دهانش را شست و گفت:«ترشیده بود. احمد آقا، برو همینطور که هست پسش بده تا ادب شود. دیگر خرمای خراب و ترشیده دست مردم ندهد.»
سمیرا خودش می دانست باید تا هفته بعد صبر کنم. با فروشنده هم طی نکرده بودم که اگر مشکل داشت برایش پس می برم. در این صورت خیلی راحت فروشنده می توانست بگوید:«این ها را در جای گرم گذاشتید و ترشیده است.» حالا ما باید حرفمان را ثابت می کردیم.
برای همین به سمیرا گفتم:«همه اش را سرکه بریزد. جهنم و ضرر. این هم نتیجه ارزان خری، انبان خری. دفعه بعد نمی گذارم هیچ چیز حواسم را موقع خرید پرت کند.»
احمد آهی از ته دل کشید و ادامه داد:« بله مادر جان، این دفعه که شما سفارش خرما دادید، مثل دفعه های قبل اول از همه قیمت گرفتم. بین همه، قیافه نجیب جوانی به دلم نشست. جلو رفتم. قیمت پرسیدم. از همان اول موافقتش را گرفتم که کل جعبه را ببینم اگر مشکل داشت، همان جا پسش بدهم. پول جعبه خرما را دادم. خرماهای تمام جعبه را زیر و رو کردم. واقعاً خرمای خوبی بود. آن وقت برای شما هم یک جعبه برداشتم.»
مادر آه سردی از ته دل کشید و گفت:«نمی دانم چه بگویم پسرم. همه مردم دنبال یک لقمه نان هستند؛ امّا فراموش کرده اند، یک لقمه حرام زندگیشان را نابود می کند. شاید بدست آوردن هزار تومان از راه حلال سخت باشد که حتماً هم هست؛ امّا آنچنان خیر و برکتی دارد که میلیاردها تومان پول حرام ندارد. پول حرام شاید اولش به دهان مزه بدهد و کار راه بیاندازد؛ امّا هرگز عاقبت خوشی ندارد.»