قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله: الْمُؤْمِنُ کُفْوُ الْمُؤْمِنَةِ وَ الْمُسْلِمُ کُفْوُ الْمُسْلِمَةِ
پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله فرمودند: مرد مومن هم شأن مومن است و مرد مسلمان هم شأن زن مسلمان است.
(وسائل الشیعة، کتاب النکاح، باب 25، ح 1)
خانه مان یکی از آخرین خانه های منطقه است؛ جایی که بعد از آن خانه ای دیده نمی شود و یک دست زمین های بی مصرفی است که گُله به گُله این طرف و آن طرفش خار و علف هرز روییده است. سیل آمده بود پشت خانه مان و هر لحظه از این می ترسیدیم که آب از سیل بند رد بشود و به خانه های مان سرریز کند.
با باقر دوست گرمابه و گلستانم و رفیق خوشی و ناخوشی ها و خوب و بدی هایم که تا جهنم پای هم می رویم، روی سیل بند نشسته بودیم و زانو به بغل گرفته، بیل های مان را کنارمان گذاشته بودیم و مثل بقیه ی مردمی که دل شان به حال خود و خانه شان یا ما و خانه مان می سوخت، با هول و ولا و قلب هایی که نگرانی و هراس را به چشم هایمان ارزانی داشتند انتظار می کشیدیم که یا آب کمی پایین برود و ما راحت بشویم و یا بالاتر از این بیاید و هر چه نداریم را با خود ببرد و باز ما راحت بشویم.
باقر که مثل من پاچه ی شلوارش را تا زیر زانو بالا داده بود گفت: این سیل لعنتی که تمام بشود برویم شمال، این همه آب دیدم هوس دریا به کله ام زد.
چه حرف های مسخره ای می زد این پسر، نفسش از جای گرم بلند می شد: تو حق داری به دریا فکر کنی، خانه ات مثل خرابه ی ما دو قدمی سیل که نیست.
گاهی بعضی حرف ها را نباید گفت حتی اگر قبل از آن به آن حرف فکر کرده ای اما مزه مزه اش نکرده باشی.
باقر بدون معطلی گفت: خرابه ی شما خانه ی امید ما است داداش، و گرنه دلیلی نداشت که اینجا به نگهبانی بایستم و به انتظار بنشینم.
علی پسر زائر ولی، همسایه ی سمت راستی مان، آمد کنارمان ایستاد. دمپایی پلاستیکی بنفش رنگش که همیشه پایش بود زیر گِل خشک شده همرنگ سیل شده، مثل پیراهن زرد ورزشی اش که لباس برزیل بود و شماره ی ده آن و اسم کاکا بازیکن برزیلی پشتش به رنگ آبی نوشته شده بود و شلوار راحتی آبی رنگش با دو خط سفید دو طرفش. دمپایی را از پایش در آورد و بی مقدمه پرید تو آب.
پدرش از دور که او را دید، مثل همیشه که سر و صدای بلندش در خانه مان شنیده می شد، داد زد: بی پدر! غم و غصه ام کم است، لباس عزای تو را هم بپوشم؟
علی که سرش را از آب بیرون آورده بود خنده ای کرد و در جواب داد پدرش فریاد کشید: هــووووو.
این فریاد پدر را عصبانی تر کرد و هر چه نفرین به ذهنش آمد نثار پسرش کرد.
رو به باقر با سر به علی اشاره کردم و گفتم: این هم هوای دریا زده به سرش.
باقر لبخندی زد و سکوت کرد.
رفتن به شمال و دیدن دریایی که هیچ وقت از نزدیک ندیدم و همیشه از قاب تلویزیون کوچک مان به تماشای دریا و جنگل و کوه و خیلی چیزهای دیگر نشسته بودم، فکر بدی نبود. ابتدا به نظرم آمد که الآن وقت فکر کردن به این چیزها نیست و من، یعنی ما دردسر بزرگتری داریم که درِ خانه مان را محکم کوبیده است، اما نظرم عوض شد و به این نتیجه رسیدم که به این مزاحمی که پشت در است بی محلی کنم بلکه خودش شرمنده شود و دست از سر کچل ما بردارد.
باقر به علی نگاه می کرد که داشت از سیل بند بالا می آمد. به او گفتم: دریا من را به وجد نمی آورد، فکر کنم مثل همین کارون خودمان است که هر وقت می خواهیم برویم نادری از روی پل سلمان فارسی رد می شویم و می رویم، یا اگر حوصله ای باشد در جاده ی ساحلی قدمی می زنیم تا برسیم به پل سفید با آن هلال های قشنگ و قدیمی اش.
او حرف من را بی جواب نگذاشت و گفت: علی را ببین که چطور به وجد آمده است از این یک ذره آب که عمقی هم ندارد.
می خواستم بگویم: او دورترین جایی که رفته، ابتدای منطقه مان است، از آنجا قدمی بیشتر بردارد گم می شود، که خودم جواب خودم را دادم که تو تا کجا رفته ای؟ پایت را از اهواز، از خوزستان بیرون گذاشته ای؟ اصلا همه ی مناطق اهواز را می شناسی؟ جنگیه، چنیبه، اعبوده، بقایی، می دانی کجاست یا فقط اسم شان را شنیدی؟
باقر بیلش را برداشت و بلند شد که برود: برویم خانه ی امید!
چپ چپ نگاهش کردم.
-آنجا و اینجا تفاوت چندانی ندارد به جز اینکه اگر آنجا دراز بکشیم آفتاب و باد سموم و خاری نیست که بخواهد جان مان را به لب بیاورد. اگر اتفاقی هم افتاد خبرمان می کنند.
از سوراخی کنار در سه لنگه ی آبی خانه مان نخ سفید کثیفی بیرون افتاده بود، آن را کشیدم و در باز شد. دو باری «یا الله» می گویم و باقر را دعوت می کنم بیاید داخل و او را سمت اتاق پذیرایی سه در چهار تاریک مان که همه چیزش را به جز یک پتو جمع کرده بودیم راهنمایی می کنم.
باقر قبل از آنکه بنشیند گفت: لطفا آب!
به شوخی گفتم: فرمایش دیگری ندارید؟! چایی، قهوه؟!
لبخندی زد و سکوت کرد.
این چندمین بار است که امروز لبخند می زند و سکوت می کند؟! این بشر حتما یک چیزی را دارد پنهان می کند، یا می خواهد چیزی بگوید اما نمی تواند.
از لا به لای وسایلی که باقی مانده، یک پارچ استیل و لیوان شیشه ای با نقش های آلبالو روی آن، پیدا می کنم و از بشکه ای که آب تصفیه در آن است، پارچ را پر می کنم و برای باقر می آورم.
کمی از آب می خورد. می خواست از گرمی آب شکایت کند که گفتم: ببخشید که سیل بدون اجازه آمد و مجبور شدیم هر آنچه که بیارزد جز این خانه را، بار ماشین کنیم و بفرستیم خانه ی عمویم.
لبخندی زد و سکوت کرد.
به او گفتم: باقر! حرفت را بزن. نه سکوتت، نه خنده ات هیچ چیزی را نمی تواند پهنان کند، که لو می دهد که حرفی داری اما به هر دلیلی که نمی دانم چیست، نمی گویی. این گوش سال های سال است که برای حرف های تو هیچ نگهبانی که تو را براند، ندارد.
باقر سرش را پایین انداخت و گفت: اما این دفعه ممکن است غیرت برای نگهبانی احضار شود.
گیج شدم. مگر چه می خواست بگوید که حرف غیرت را به میان می آورد؟!
با انگشتانش کمی بازی کرد و من و من کنان گفت: اگر این بدبختی که تن مردم شهر را به لرزه در آورده تمام شد...
کمی سکوت کرد.
- اگر تو اجازه بدهی با خانواده بیاییم برای خواستگاری خواهرت.
به نظرم آمد آن لحظه خون در بدنش خشک شد و از بازی با انگشتانش صرف نظر کرد.
اجازه ی خواستگاری دختر از پدر، از مادر خیلی آسان تر از خواستنش از برادر است، اما از فدیم گفته اند که «دختر مال مردم است».
پارچ آب را رو به رویش کنار لیوان گذاشتم و کنارش به دیوار تکیه دادم. بدون آنکه نگاهش کنم گفتم: امروز که گفتی هوای دریا رفتن در سر داری، باید حدس می زدم این هوا، دو نفره است.
سکوت کرد.
- در ضمن با این شلوار راحتی که تا زانو بالا کشیدی و پیراهن کثیف و دمپایی ابریی ات، برای خواستگاری نیا.
لبخند زد.