استوار چون کوه
هرگز نگذاشته بود هیچکس از اعضای خانواده اش به راز زندگیش پی ببرند. هر وقت از اوضاع و احوال زندگیش از او سؤال می کردند می گفت: خدا را شکر زندگی خوبی دارد و خدا هوایش را دارد.
- همانطور که به دور دست ها و قله کوه پرصلابتِ روبرویش نگاه می کرد، احساس کرد کسی به او نزدیک می شود. سر خود را که برگرداند همسرش را دید که سرافکنده به سویش می آمد.
همسرش اخلاق بدی داشت. با کوچکترین بهانه او را کتک می زد و جنگ و دعوا به راه می انداخت؛ ولی او برای خدا و آرامش فرزندانش صبر و گذشت می کرد. فرزندانش را هم طوری تربیت کرده بود که احترام پدر را نگه دارند و از اسرار زندگی خود به دیگران چیزی نگویند.
- فهمیده بود باید در تمامی کارها صبر پیشه کند. هر زمان و هر کجا هم صبرش لبریز می شد، به امامزاده برحق کنار خانه شان پناهنده می شد و گره کور زندگی اش را به ضریح نورانیش، دخیل می بست.
امروز هم از همان روزها بود که شانه های نحیفش تحمل آن بار سنگین را نداشت. بعد از گذشت 10 سال از زندگی هنوز هم رفتار همسرش همانند سابق بود.
از پنجره به کوه های سر به فلک کشیده نگاهی انداخت. آهی سوزناک از اعماق وجودش بلند شد. همسرش گفت: لیلا جان من را ببخش خیلی به تو و بچه ها بدی کرده ام، در حالیکه تو بهترین ها برایم بودی.
- تعجب کرد. چنین حالتی را تا کنون در مورد همسرش ندیده بود. دلش پر کشید به امامزاده و تشکر کرد. نذرهایش ادا شده بود.
**************
امام على عليه السلام: صَدرُ العاقِلِ صُندوقُ سِرِّهِ: سينه خردمند ، صندوق راز اوست. (نهج البلاغه: حکمت6 )
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#اخلاقی
#داستانک