بسم الله الرحمن الرحیم
اسپریهای خالی
کلید را در قفلِ زنگزده انباری چرخاند. چند بار ساعتگرد و پادساعتگرد کلید را این طرف و آن طرف کرد تا به هرزحمتی بود، بالاخره قفل باز شد. لامپِ زردِ خاک گرفته، با خساست، نورش را به فضای داخل انباری میداد. پایش بین قابلمههایی که در این ناخن خشکی لامپ، گم شده بودند، گیر کرد. به خرت و پرتهای سر راهش سروسامانی داد. گونی سفید پارچهای را از کُنجِ عنکبوت زدهی دیوارِ انبار برداشت. در سالهای پادشاهی کرونا، هربار اسپری ضدعفونی کننده خالی میشد، آن را داخل این گونی میانداخت. با برداشتن آن، عصای پدر که به گونی تکیه داده بود، روی زمین افتاد. خم شد عصا را برداشت. گَردِ غُصه را از رویش پاک کرد. یک سال عقب برگشت...
... کرونا حسابی در شهر جولان میداد و زورش به هرکس میرسید، راه نَفَسش را میبست. پدر سمانه خانم هم از قربانیان این اژدهای خشمگین شده بود. کرونا با آتش تب، بر دل سمانه خانم تازیانه غم میزد. برای شفای پدر، دست به دامان اهل بیت شد؛ اما احمدآقا از دنیا دل کنده بود و سیاهی عزایش را در سیاهپوشی اباعبدالله قایم کرد.
در محرم آن سال، به جای بوی چای آتیشی ایستگاههای صلواتی، بوی الکل و مواد ضد عفونی کننده را بیشتر میشد استشمام کرد. ماسکهای سیاه هم به سِتِ لباس مشکی عزاداران اضافه شده بودند. حسرت بردل نشستهی روزهای شلوغی هیئت، با سینهزنیهای دسته جمعی، در چشمان جوانان موج میزد. رهایی از دام کرونا، دعای ثابت مجالس شده بود. کنار بیرقهای عزای حسین علیهالسلام، بنرهای تسلیت قربانیان کرونا خودنمایی میکردند.
در شبی از شبهای محرم در بزم شش ماهه کربلا، سمانه خانم با خودش نذر کرد اگر روزی کرونا از سرِ مردم دست بردارد، به تعداد اسپریهای خالی، شیرخشک به کودکان شیرخوارگاه هدیه کند.
صدای مامان! مامان! گفتن سمیرا، به سمانه خانم یادآوری کرد برای ادای نذرش به انباری آمده است. گونی را برداشت، لامپ را خاموش کرد، قفل را بست و پلهها را با موسیقی تلق و تولوق اسپریها، بالا رفت. گونی را وسط حیاط خالی کرد. نگاهی سرانگشتی به زمین فرش شده با اسپریهای خالی انداخت؛ تمام شیرخوارگاههای شهر را میشد نذری داد!