با عرض سلااااام. به تازگی فهمیدیم این جناب سعدی شیرازی پسر عمویی داشته به نام بعدی. اگر سعدی شیرین سخنه بعدی جان رکگو و بی تعارفه. ایشون بعد از مشاهده موفقیت پسرعموش در نگارش گلستان، کتابی نوشت و اسمش رو گذاشت باغچه. از این به بعد حکایتهایی از باغچه جناب بعدی خواهید خواند. این شما و این بعدی عزیز:
سلام و درودِ دادار مهربان و پروردگار نیکوبیان به شما خوانندگان و مخاطبان. در ابتدای سخن لطف ایزد منان را خواهانم مر مخاطبانم را هداهم الله الی صراطه المستقیم و غفر عن ذنوبهم الکثیرة و غمض عن معاصیهم الکبیرة و امّا بعد:
شبی در لیالی ماه مبارک رمضان بر آن شدم اندکی از میراث باقیه از مرحوم مغفور پدر بزرگوارم را در راه خدا خیرات همی کنم و روحش را غرق در نور کنم و روان خود غرقه اندر نور. لذا خواستم سفرهای بگسترانم، فقیران و درویشان بر آن بنشانم و از اطعمه و اشربه به شکمهای گرسنه و لبهای تشنه بچشانم. برنج را از برادرم بادل بمبئی جد مرحوم بیدل دهلوی ستاندم. چه برنجی بود آن برنج کذایی: اگر چه بوی پا می داد اما با به زور روغن پالم و کره بز قابل اکل شد. فقیران و بیچارگان از خوردنش سرمست و نیست روی دست بلندش دست و هر که خورد از مرض و ناگواری رَست. باری برنج هندی را با مرغی از دیار صین آمیختیم و در ظروف مختلفه ریختیم. البته در دوران ما آن را صین میخواندند اما اخیرا مرا گفتند که کنون شما پارسیگویان «چین» میخوانیدش و شنیدهام مرضی از دیار ووهانشان زمینگیرتان کرده. خدا زمین گیرشان کند به حق شادروانِ پهلوانشان بروسلی فقید.
باری، ظروف زرشکپلو با مرغ را پیش فقیران نهاده، در خلوت، پیشانی به آستان بینیاز سائیده، شکر توفیق سیر کردن فقیران به جای آورده، مست و مسرور از سجده برخواسته و به جمع درویشان و بیچارگان بازگشتم. بینیشان از رایحه دلپذیر ران کبابشده و برنج دمکشیده روغن پالمی مست بود و دهانشان مملو و قلبشان مسرور و دستشان مرطوب؛ چه آن که آب مرغ میچرخاندیم و درویشان کمخرد با دست همی برداشتند و سفره نعمت الاهی را به گند کشیدند و آبروی میزبان بردند و به قول قمی ها بویه بم نشاندند. باری فقیران و گرسنگان با شکمهای برآمده از برنج هندی و مرغ چینی و نوشابه فرنگی از خوان نعمت برخاستند و مهیای ترک منزل و واگذاری غنائم سفره به میزبان شدند که طباخان مرا پیامک زدند «در غذا فضلهای بوده به بزرگی سکه خزان استبداد» آن وقت هنوز بهار آزادی نیامده بود. اقتراح طباخان مرا آن بود که قضیه کتمان همی کنم و چیزی نگویم که درویشان و فقیران خم به ابرو نیاورند و اخم به چهره نکنند و طعم طعام دلپذیر بهشتی را به زقوم جانسوز جهنمی بدل نکنم. اما من وظیفه شرعیه و رسالت اخلاقیه را مقدم همی داشتم و فریاد برآوردم «ای ضیوف عزیز که بر چشم حقیر قدم گذاشتید و مسرورم ساختید و بر خوانم تاختید و لنگهای مرغ را چون تکههای کاغذی که آتیان، برجام خوانندش قطعهقطعه همی کردید! مر حقیر را وظیفهای است که به صراحت عرض کنم غذا نجس بود، حلقوم همهتان با نجاست آلوده شده و دهانتان با آن آمیخته گشته. آب هم قطعه.» در آن لحظه اعلام، گمان همی بردم بر دوش ملائک نشسته، به نشان احسن الخلائق مزین شده و دل از کروبیان بردهام. چه آن که ضرر صداقت را بر سود نفاق و زیان شرافت را بر فایده وفاق رفیقان مقدم همی داشتهام. اما به قول شما پارسیگویان معاصر "زرشک". اگر چه درویشان و فقیران تا ساعتی پیش چون قحطیزدگان جنوب سومالی و شمال اوگاندا به جان مرغهای سفره افتاده بودند و آن مرغهای بینوا را چون قطعات پراید تصادفی از هم پاشانده بودند و روی زمین کشانده بودند و در چشم به هم زدنی همهشان را چون یارانه ماهانه غیب کرده بودند. اما در لحظه ای آن چنان به جان من افتادند و تا میخوردم کتک همی زدند و خون از دماغ آوردند و کلهام بشکستند که بعد آن بر آن شدم دیگر به کسی خیر نرسانم، سفره اطعام رمضانی نیندازم و هوس احسان به دیگران از سر خود بیندازم.