در جلسه درس یکی از علمای وارسته، افراد گوناگونی شرکت میکردند. اما استاد به یکی از شاگردان که نوجوان بود، احترام و توجه ویژهای میکرد. روزی از او پرسیدند: چرا به این نوجوان بیش از دیگران عنایت دارید؟
استاد دستور داد چند مرغ آوردند. به هر کدام یک مرغ و یک کارد داد و گفت: بروید هر یک مرغ خود را در جایی که کسی نبیند، ذبح کرده و بیاورید.
در موعد مقرر همه شاگردان مرغ ذبح شده را آوردند. اما نوجوان مرغ را زنده آورد. استاد گفت: چرا آن را ذبح نکردی؟ گفت: شما فرمودید جایی ذبح کنیم که کسی نبیند ولی من هر جا رفتم دیدم خداوند مرا میبیند.
بدین ترتیب آنان علت توجه استاد را به او دانستند و همگی وی را تحسین کردند (داستان دوستان ج ۲ ص ۴۷)