مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب امیدوارم هرگز پشیمان نشوی
امتیاز کاربران 5

تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر سایر

صدف هستم. از تاریخ 20 فروردین 1397 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر سایر تولیدگر گرافیک توزیع گر پیام رسان تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 152 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
امیدوارم هرگز پشیمان نشوی

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

او زنده است

قسمت سوم

دلم آرام گرفت. خوشحال شدم. هر چه به ذهنم فشار آوردم، هیچ فایده ای نداشت. جز نور مستقیم و کورکننده لامپ بالای سرم چیزی نمی دیدم. در حال و هوای خودم بودم که با صدایی از جا پریدم. سرم اندکی از سطح برانکار فاصله گرفت و دوباره سر جایش فرود آمد. لامپ، خاموش شد. تمام سالن در تاریکی مطلق فرو رفت.

چیزی درون ذهنم جرقه زد. صحنه های خاطرات دیروز روشن شد. دیروز، دیروز، بله، دیروز، روز عروسی ام بود؛ شادترین روز زندگی ام. جوانی آراسته با کت و شلوار سرمه ای و پیراهن سفید، نقل مجلس بودم. صدای ساز و آواز، گوش فلک را کر می کرد. مادرم، حضور نداشت. او با این مجالس مخالف بود.

اولین فرزند خانواده بودم. با دیدن رنج های مادر، دردهای پدر، محرومیت ها، ناداری ها، می خواستم عکس راه پدر و مادرم را بروم، شاید ثمره بهتری داشته باشد. مادرم تا آنجا که در توان داشت، نصیحتم کرد. جمع بندی و اتمام جلسه وعظ را به پدر سپرد؛ امّا من انتخابم را کرده بودم. غل و زنجیرهای مذهبی را از دست و پایم گشودم. نمازهایم را سرسری گرفتم. هر وقت حرفی از خدا و پیغمبر می شد، مثل طلبکارها سینه ام را جلو داده و طلبم را می خواستم. از زندگیمان راضی نبودم. وقتی کسی خودش را ژن خوب معرفی می کرد، به صورت قاب شده دایی ام و ترکش جاخوش کرده درون بدن پدرم خیره می شدم. با چهره ای شعله ور از عصبانیت می گفتم:«ما چه چیزی از این بچه سوسولِ لوسِ نُنُر کم داریم؟» از خوب بودن، جز سرکوفت چیزی نصیبمان نشده بود. نمی خواستم دیگر خوب باشم. راه میانبر را برای رسیدن به تمام خواسته هایم انتخاب کردم؛ همان راه ژن برترها، ژن خوب ها. دیگر به حلال و حرام بودن درآمدم اهمیت نمی دادم.

در نحوه ارتباطاتم نیز تجدید نظر کردم. با ثریا از طریق فضای مجازی آشنا شدم. اوایل هر دو برای شرکتی بازاریابی می کردیم. به اقتضای کارمان با هم ارتباط داشتیم. یادم نیست از چه زمانی، امّا خوب به خاطر دارم بین همان ارتباط های کاری، گاهی ثریا از مشکلاتش برایم می نوشت. گاهی برای باز شدن گره مشکلاتش راهنماییش می کردم و هر کاری از دستم برمی آمد برای او دریغ نمی کردم. حتی گاهی برایش شارژ می فرستادم. یک روز نشستم. با خودم خلوت کردم. دیدم خیلی آهسته و نرم، ثریا وارد قلبم شده است. وقتی به ازدواج با او فکر کردم، کسی کنار گوشم گفت:«چرا ازدواج؟ از راه¬های بهتر، کم خرج تر و کم دردسرتر هم می توان به خواسته دل رسید.» امّا هنوز آنقدر ژنم خوب نشده بود که بتوانم چنین ننگی را به جان و دل بخرم. نصیحت های مادرم،گوشه وجودم خاک می خوردند؛ امّا هنوز بودند.

ارتباطم را با ثریا کم کردم؛ فقط کاری. امّا فایده نداشت. ثریا مدام پیام می داد و علت کم محلّی ام را می پرسید. نمی خواستم بگویم:«دارم از عشقی که شاید اسمش هوسبازی بیش نباشد، فرار می کنم.» حس کردم او هم نسبت به من درون قلبش احساسی ایجاد شده است. با اصرارهای او دوباره ارتباط هایمان زیاد شد. گاهی سؤال هایم را صوتی جواب می داد. صدای نازک و ظریفی داشت. در تنهایی هایم با خود می اندیشیدم، چهره ای که چنین صدای زیبایی دارد چه شکلی خواهد بود. فکر و ذکرم دیدن صورت ثریا شده بود. بالاخره یک روز، خواسته ام را با او در میان گذاشتم. او هم بعد از کلی ناز و عشوه، عکس پیرزنی را برایم ارسال کرد. پیرزن صورتی ریز، چروکیده، لبانی نازک، چشمان آبی خسته از روزگار، ابروهایی باریک و کم مو، بینی گرد و دو خط اخم عمیق وسط ابروهایش داشت. تو ذوقم خورد. آنقدر پاپی شدم تا اعتراف کرد که عکس مادر بزرگش را برایم فرستاده است. گفت:«مادر بزرگش در جوانی شبیه او بوده است. اگر الانش را بپسندم، او را هم خواهم پسندید.»

هر شب با یاد وصل او به خواب می رفتم. آنقدر به او دلبسته شده بودم که هیچ چیز دیگر برایم مهم نبود. هرگز با ثریا از مباحث اعتقادی و فرهنگی خانواده ام حرف نزده بودم. فکر می کردم این مسائل در زندگی دو کبوتر عاشق هیچ اثری ندارد. به همین دلیل سلیقه او را درباره فرهنگ خانوادگی و اعتقاداتش نپرسیدم. فکر نمی کردم آنقدر مسئله مهمی باشد. مادرم را بالاجبار به خواستگاریش فرستادم. او از همان برخورد اول، مخالف وصلتم با او شد؛ امّا با دیدن بی تابی ها، رفتار نامعقولم و تهدید به ارتباط با روسپی ها، هم خود رضایت داد و هم رضایت پدرم را جلب کرد. روزی رو به پنجره نشسته بودم و در خیالم مراسم عروسی را تصور می کردم. بی توجه به اطراف، آرام لبخند می زدم. ناگهان مادرم جلو آمد و روی سرم دست کشید. آهی از ته دل برآورد و گفت:«امیدوارم هرگز پشیمان نشوی.»

ادامه دارد ...

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما