مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب انتخاب تو
امتیاز کاربران 5

تولیدگر متن تولیدگر گرافیک

صبح طلوع هستم. از تاریخ 09 مهر 1395 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولیدگر گرافیک تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 38 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
انتخاب تو

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

صدای او

فرهاد در سکوت  شب به سقف کوتاه تختش چشم دوخت. صدای کل و سوت از  گذشته به سمتش هجوم آوردند. رقص نور فشفشه ها میان دستان بچه ها، لبخند بر لبان پدر ومادرش با صدای بله مریم شهد شادی را در تمام ذره های وجودش جاری کرد.

اولین مهمانی بعد ازدواجشان خانه خاله اش دعوت شده بودند. صدای جرینگ جرینگ النگوهای سیما،دختر خاله اش، برق طلایی جواهراتش چشم  های تازه واردی مثل مریم را بیش از دیگران دعوت به تماشا می کرد. سیما پا رو پا انداخت. دست بزرگ  همسرش را میان دستان سفید و ظریفش گرفت:« آقا حمید می خواد  امسال ببرتم تور اروپا. بهش گفتم که پدر ومادرمو هم دعوت کنه . از بس که آقاست خودش دعوتشون کرد.» 

مریم با شنیدن حرف های سیما  به فرهاد خیره شد. در طول مهمانی چشم هایش روی اثاث خانه و زیورآلات بقیه مهمان ها می چرخید. در راه برگشت به خانه گفت:« حمید آقا چه کارند که می تونن تور اروپا تمام خانواده همسرشون رو ببرن؟»

 فرهاد از گوشه چشم به مریم نگاه کرد. نگاهی به آینه ماشین انداخت، گفت:« کارخونه داره.» مریم لبش را جوید:« خدا شانس بده، مردم چه شوهرهایی گیرشون میاد.» 

فرهاد ابرو در هم کشید و مثل شیر زخمی برگشت و به او نگاه کرد:« ناراحتی که با من ازدواج کردی ؟» مریم به بیرون نگاه کرد:« نه⁦؛ اما شغلتو بهتره عوض کنی. با این کار تا صد سال دیگه هم اوضاعمون تغییر نمی کنه«.

پا به خانه هفتاد متری شان گذاشتند. مریم نگاهی به در و دیوار خانه انداخت. کاغذ دیواری های طلایی رنگ خانه خاله پیش چشمانش جان گرفت. به دیوارهای سفید خانه اشاره کرد:« فرهاد! بعد ده سال کار باید وضع خونه و زندگیت این باشه؟! » 

فرهاد به خانه نقلی شان نگاه کرد، پول کمد دیواری ها و  کابینت های قهوه ای خانه را با هزار زحمت جور کرده بود. هر وقت به آنها نگاه می کرد، لبخند می زد؛ اما بعد از حرف های مریم دیگر به چشمش نمی آمدند. 

هر روز کار مریم تعریف از زندگی دیگران و پیشرفتشان شده بود:« شوهر فریبا زده تو کار بورس داره پول پارو می کنه، مردم جُربزه دارن، ریسک می کنن...  سعید پسر عمم یِ ماشین شاسی بند برای زنش خریده... » فرهاد به روی خودش نمی آورد؛ ولی می دانست منظور مریم چیست.  

حرف های مریم شب و روز برایش نگذاشته بود. موقع نوشتن اعداد و حساب ها حرف های مریم بیشتر در ذهنش می چرخیدند و خودنمایی می کردند. حساب های آخر ماه شرکت جلویش روی میز بود. حرف های مریم دوباره در سرش اکو شدند. شروع به حساب و کتاب کرد. یکی از عدد ها را کم کرد. قلبش به تپش افتاد. عدد صحیح را جایگزین کرد.  عرق پیشانی اش را پاک کرد. به دور و اطرافش نگاه کرد. همه مشغول کار خودشان بودند. دوباره عدد را کم  کرد. کف دست هایش عرق کرد؛ پول را از حساب شرکت به حساب خودش واریز کرد. سند مالی برای پول های برداشته شده، درست کرد. سرش را بلند کرد. چشم ها و مسیر نگاهشان را پایید. نفس عمیقی کشید. کسی حواسش به او و کارهایش نبود. دفعه بعد دیگر قلبش در دهانش نمی زد. کف دست هایش عرق نکرد. چند ماه اول کم کم پول بر می داشت؛ وقتی دید کسی متوجه نمی شود رقم ها را کمی  بالاتر برد. حسابش پر از پول شده بود.

مریم را به بازار برد و اولین نقشه اش برای خرج کردن پول ها، کاغذ دیواری کردن دیوارهای خانه را اجرا کرد. لبخند از روی لب هایشان نمی رفت. دومین نقشه اش خرید مبلمان بود. مبل ها را با سلیقه مریم سفارش دادند.  منتظر رسیدن مبل ها بودند که زنگ خانه را زدند. فرهاد در را باز کرد. با دیدن آنها در جایش میخکوب شد. دستش از دستگیره در رها شد.

فرهاد مثل شمع در حال آب شدن بود. پشاپیش سرباز  به سمت در حرکت کرد تا از زندان نگاه ها بگریزد. 

صدای پتک تمام بدنش را لرزاند:« فرهاد صیف به ده سال حبس محکوم شد. ختم جلسه را اعلام می کنم.» همهمه و هیاهو دادگاه گنجشک ها را از پشت پنجره پراند. صدای غرش آسمان همه را در جایشان خشک کرد. تلیک تلیک زنجیر دستان فرهاد چشم ها را به سمت آن چرخاند.

فرهاد با شانه های افتاده و سر به زیر از میان آدم ها عبور کرد. مادرش با گریه و فریاد گفت:« مادر! این چه کاری بود که با خودتو ما کردی؟ » سرش را بلند نکرد. میان صداها دنبال شنیدن صدای مریم بود؛ اما صدای او تنها صدایی بود که نشنید.

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما