مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب انتخاب همسر از قشر تحصیل کرده(قسمت اول)
امتیاز کاربران 5.0

تولیدگر متن

علی بهاری هستم. از تاریخ 25 اردیبهشت 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 520 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
انتخاب همسر از قشر تحصیل کرده(قسمت اول)

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01


 

 

«دیگه پیدا کردم. خودشه.»

این جمله‌ای بود که مادرم گفت. وقتی آدرس مورد جدید را از همسایه گرفت. با خوشحالی می‌گفت: «اونی که می‌خوایم رو پیدا کردیم و باید کم‌کم واسه عقد آماده بشیم.» هر چه می‌گفتم: «مامان! آخه تو اینها رو از کجا می‌شناسی؟» می‌گفت: «همسایه خیلی تعریف کرده. گفته خانواده خیلی باشعوری‌اند. به خصوص پدرشون که تحصیل‌کرده است.»

تاکسی اینترنتی گرفتم و رفتیم. خانه‌شان در وسط یکی از بیابان‌های اطراف قم بود. یک مجتمع آپارتمانی، تک وسط برهوت! راننده تا دویست متری مجتمع بیشتر نیامد و گفت: «می‌ترسم حاج خانم. این اطراف سگ داره» با ناراحتی پولش را دادیم و پیاده شدیم. زیر لب، صلوات می‌فرستادیم خوراک سگ‌ها نشویم. صدای پارس که آمد آیت الکرسی خواندیم و سرعت را بیشتر کردیم.

«طبقه سوم، واحد چهار» این عددی بود که مامان از روی کاغذ خواند. زنگ خانه‌شان را پیدا کردم و فشار دادم. دکمه خراب بود. داخل ماند. همین طور زنگ می‌خورد. چهل، پنجاه ثانیه مدام زنگ خورد تا این که کسی آیفون را برداشت. به نظر پدر دختر خانم بود. با عبارت «کره‌خر ابله چه خبرته؟» از داماد آینده‌اش پذیرایی کرد. عذرخواهی کردم و گفتم: «ببخشید برای امر خیر خدمت رسیدیم. زنگ یکهو گیر کرد، شرمنده شدیم.» از پشت گوشی گفت: «خدا از من بگذره. ببخشید الان در رو می‌زنم تشریف بیارید بالا» زنگ را زد و وارد شدیم. آسانسور نو و شیک بود. چهار طرفش آینه کار کرده بودند. دکمه‌های تمیز سورمه‌ای و چراغ‌های کوچک کف سقف بیش از هر چیز خودنمایی می‌کرد. عدد سه را که زدم در بسته شد و تیتراژ یوسف پیامبر با صدای کریم منصوری شروع شد. «زمانی که یوسف به پدرش گفت ای پدر در خواب دیدم که یازده ستاره و ماه و خورشید ...» طبقه سوم. کریم منصوری ساکت شد و در باز. از آسانسور خارج شدیم. دم در ایستادیم و زنگ زدیم. تا در را باز کنند عبارت روی در را خواندم: «میهمان را اکرام کنید اگر چه کافر باشد.» نفهمیدم ذم میهمان بود یا مدح کافر. خانمی چادری با عینک ته‌استکانی در را باز کرد. چادر را با دهانش گرفته بود. جوراب مشکی ضخیمی پوشیده بود و شلوار پارچه‌ای مشکی ضخیم‌تر و چادر رنگی سورمه‌ای با گل‌های آبی کم‌رنگ. وارد خانه شدیم. صدای تلویزیون خیلی بلند بود. آن موقع هنوز حیاتی اخبار می‌گفت. داشت گزارش مربوط به سیل لرستان را می‌خواند. بلندی صدای تلویزیون باعث شد سلام و علیک پدر دختر خانم را در لحظه اول دابسمش تصور کنم. خوب که دقت کردم دیدم تکان خوردن لب‌هایش به جملات حیاتی شباهتی ندارد. فهمیدم خوش‌آمد می‌گوید! مبل‌های قهوه‌ای کم‌رنگی داشتند با عسلی قرمز پررنگ. سلیقه‌شان بی‌نظیر بود! هال کوچک بود و گوشه‌ای از آن یک تردمیل حرفه‌ای. حوله‌ای آبی روی دسته تردمیل انداخته بودند که بوی عرقش تا ماشین راننده اسنپ می‌رفت. فکر کنم همین بو، دلیل اصلی پارس سگ‌های بدبخت منطقه بود. تا روی مبل نشستیم، پدر دختر خانم پرسید: «من سوال کنم یا شما؟» گفتم: «خواهش می‌کنم. شما بفرمایید.» صدای تلویزیون را یکی دو شماره کم کرد. اثر چندانی نداشت. کماکان حیاتی داشت با آب و تاب خسارات برآوردشده سیل را می‌خواند. پرسید: «شما کدوم دانشگاه درس خوندید؟» گفتم: «دانشگاه قم» لبخندی زد عاقل اندر اوسکول و بعد هم نگاهی از سر ترحم کرد و گفت: «عجب! دانشگاه خوبی نیست. کاش جای معتبرتری درس می‌خوندید.» گفتم: «دیگه ببخشید عجله‌ای شد.» فهمید دارم مسخره می‌کنم. کمی خودش را جمع و جور کرد و کنترل تلویزیون را برداشت و دوباره صدای حیاتی را زیاد کرد: "گفتگو می‌کنم با استاندار محترم استان لرستان. جناب استاندار! برآورد شما از میزان خسارات چقدر هست؟" زد شبکه خبر. "در رزمایش اخیر ارتش جمهوری اسلامی ایران از پهپادهای انتحاری رونمایی شد. این پهپادها که ساخت متخصصان صنایع دفاعی کشور هستند می‌توانند ..." صدا را کم کرد و دوباره پرسید: «می‌دونی من کجا درس خوندم؟» گفتم: «نه متاسفانه» کنترل را روی دسته کناری مبل گذاشت و گفت: «خارج بودم» گفتم: «درود بر شما. ونکوور کانادا؟» گفت: «نه ولی اعتبارش کمتر از ونکوور نبود.» چشمانم برقی زد. با اشتیاق پرسیدم: «کجا بودید؟» جواب داد: «دانشگاه دولتی دمشق» داشتم منفجر می‌شدم ولی دیدم اگر بخندم این یکی هم پریده. گفت: «می‌دونی چی می‌خوندم؟» بی‌درنگ جواب دادم: «با توجه به دانشگاه، حتما طراحی پهپادهای انتحاری.» از حرفم ناراحت شد. اخم کرد و دوباره کنترل را از روی میز عسلی قهوه‌ای برداشت و صدا را زیاد کرد. "در این رزمایش نخستین بار موشک‌های زمین به زمین به صورت هم‌زمان شلیک شدند که در نوع خود پیشرفت قابل توجهی به حساب می‌آید." کنترل را برداشت و صدا را کم کرد.

«پسر جان من فلسفه خوندم» زیر لب گفتم: «فلسفه خوندن تو سوریه مثل اینه که تو لاس‌وگاس، کارگاه مقنعه‌دوزی بزنی» پرسید: «ببخشید چیزی فرمودید؟» جواب دادم: «عرض کردم خیلی عالی.»

مامان گوشه اتاق با خانمش گرم گرفته بود. دقت کردم دیدم دارند درباره بالا رفتن قیمت جهیزیه صحبت می‌کنند. مامان وقتی دید صحبتم با حاجی تمام شده گفت: «اگر اجازه بدید پسرم با دختر خانم‌تون دو کلمه‌ای صحبت کنند.» حاجی دوباره کنترل تلویزیون را برداشت و زد شبکه نسیم. رامبد داشت وسط استدیو بالا و پایین می‌پرید و می‌گفت: «دُوَّه دُوَّه دُوَّه دُوَّه دو دو دو ...» وسط سر و صدای رامبد، جوابی داد که درست نشنیدم. ولی از زبان بدنش پیدا بود که موافقت کرده. دختر خانم با اشاره مادرش سینی چای را آورد. اولین بار بود می‌دیدمش. قبلا مادرش تلفنی گفته بود: «دختر ما گاهی تو صورتش دست می‌بره. به پسرتون بگید در جریان باشه» که مادر ما هم گفته بود: «پسرم روشنفکره.» قسم می‌خورم دختر خانم بیش از من سیبیل داشت. یعنی اگر بنا بود نقش حشمت فردوس را بازی کند چهره‌پرداز کار زیادی نداشت. ابروها چون جنگل‌های ماسال گیلان انباشته و تو در تو. چنان اخمی به چهره داشت که خشم مختار پیش آن، لبخندی دلبرانه بود. معنی دست بردن را هم فهمیدم! با سینی چای آمد. خدا خدا می‌کردم زبان بدن پدرش را اشتباه فهمیده باشم. کاش مخالف باشد. لبخندی پدرانه زد و گفت: «اشکال نداره.» و دوباره کنترل تلویزیون را برداشت و زد حیاتی.    ادامه دارد ...


نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما