بسمه تعالی
او دست گیرِ ماست.
حسین (ع) آن زمان که در دشت بلا ندای هل من ناصر ینصرنی را به لب داشتی آسمانیان و ملک و ملکوت همه لبیک گفتند و صدای استغاثه ات به گوش همه ی عالمیان رسید.
حسین(ع) در آن دشت بلا با آن لبهای خشکیده ات به گوش همه رساندی که هرگز زیر بار ظلم نروند.
حسین (ع) به یاریم بیا و صدای استغاثه ام را بشنو!
در این دنیایی که هر روز به شکلی برایم طنازی میکند و مرا به سوی خود می خواند به یاریم بیا.به یاد دارم دخترک کوچکی در کنار خیابان ایستاده بود و ترازویی در مقابلش؛ به کف خیابان خیره شده بود و گاه سر بلند می کرد و به عابران نگاهی می انداخت.
در آن سرمای سرد بدنش می لرزید و منتظر بود تا کسی به طرفش برود،اما مردم بی توجه و با عجله از کنارش رد می شدند.یادم می آید در کنار خیابان منتظر ایستاده بودم،پسر کوچکی جلو آمد و گفت:خاله فال نمی خواهی؟ نگاهش کردم لباس کثیفی به تن داشت و دستان کوچک خشکیده، خاله خواهش میکنم ازم بخر! از کیفم پولی درآوردم به او دادم ناگهان دیدم دستم را بوسید.من فقط مات و مبهوت به او نگاه میکردم.
حسین جان به یاد آن روزهایی که در دوران کودکیتان برای خوشحالی کودکان فقیر آنها را مهمان خانه تان کردید و برایشان غذا تهیه نمودید و به آنها لباس های نو هدیه دادید.آن روز کودکان با شادی به خانه هایشان برگشتند.من شنیده ام کسی می آید که سرنوشت کودکان فقیر را از سر می نویسد.
روزی می رسد که در آغوشمان دستان کوچکشان سیاهی رویمان را می پوشاند.روزی خواهد رسید که بگویم دیگر شبها خسته به خواب نمی روی.وقت آن است که رویاهای زیبا ببینی.دیگرحسرت بازی های کودکانه ات دردل کوچکت باقی نمی ماند.
آرام بگیر،اوبی قراری ها،دلتنگی ها و حسرت هایت راجبران خواهدکرد.او می آید و سپید می کند سرنوشتی که در دستان غبارآلودت حیران است.
او می آید و تو را و من را یاری می کند.
او از نسل حسین (ع) است.