با اعصاب خورد سوار اتوبوس شد و نشست کنارم. با مهربونی سر صحبتو باز کردم و دلیلشو پرسیدم.
بعد از یه عالمه طفره رفتن بالاخره گفت سر راه که میومده یه مرد میانسال بهش پیشنهاد بد داده بوده و اونم از اینکه طرف چنین قضاوت زشتی دربارهاش کرده بوده، حسابی شاکی بود!!
تو فکر بودم چی بگم؛ که یهدفعه تو سمت مردونه چشمم افتاد به یه جوون که پیرهنشو انداخته بود رو شلوارِ شیشجیبش و ریش گذاشته بود.
+ اون پسره رو میبینی؟
- کدوم؟
+ همون که صندلی دوم تنها نشسته.
- آره...اون یارو بسیجیه؛ خب؟!
+ از کجا میدونی بسیجیه؟
- از قیافش معلومه دیگه! ریششو ببین!
+ آفرین...اون مرده هم همینطور فکر میکرد که اون حرفو زد!
- چطور فکر میکرد؟!
+ از روی قیافه #قضاوت میکرد.
متوجه حرفم شد... بعد از یه مکث کوتاه گفت:
- هیچکس نباید از روی قیافه قضاوت کنه
+ درسته! ولی دیدی که خودتم از روی ظاهر قضاوت کردی
- ولی من درست قضاوت کردم
+ شاید...شایدم نه! مثل قضاوت همون مَرده!