به نام خدا
ليلا با حسرت از پشت پنجره اتاق زل زده است به شهر تبريز كه در دامنه كوه عينالي زير نور ماه با چراغهاي رنگارنگش ميدرخشد، انگار دارد خاطراتش را با پدر در جاي جاي كوچه و خيابانهاي تبريز رج ميزند، نور ماه از لابلاي كركره سرك ميكشد و صورت ليلا را سايه روشن ميكند، مادر و سمانه گوشهاي كنار اپن آشپزخانه خوابيدهاند، لوستر چهار شاخه سقف اتاق خاموش است اما نور آبي صفحه نمايشگر رايانه و نور چراغ مطالعهي روي ميز بخشي از اطراف ميز را روشن كرده است.
ليلا آه كوتاهي ميكشد، كركره پنجره را پايين ميزند، آرام بطرف ميز ميرود، مواظب است كه سرو صدا نكند. دوباره پشت ميز مينشيند و چشمان خوابآلود و درشتش را به آخرين صفحه پاياننامهاش ميدوزد. حس ميكند دچار وسواس شده است، ديگر مرور نميكند، با پشت دست خيسي گونههايش را پاك ميكند. خيلي دوست دارد كه پاياننامهاش را پدر ببيند و نظر بدهد. صفحات پاياننامه را جمع و جور ميكند وكنار كيف دانشجويي سرمهايرنگش ميگذارد، دنبال طلق و شيرازه ميگردد ندارد، توي دلش ميگويد باشه براي فردا. بعد لحظهاي كوتاه با حسرت به عكس پدر كه با پيراهن خاكي پسزمينه نمايشگر رايانه را پوشانده است خيره ميشود، لبهاي نازكش را يه نمه غنچه كرده به صفحهي نمايشگر ميچسباند، همزمان پلكهايش را ميبندد و با تجسمي عميق، بوسهاي از صورت هميشه متبسم بابا برميدارد و زيرلب آهسته زمزمه ميكند: - شب بخير باباجون.
ساعتِ نمايشگرِ رايانه، دو ونيم شب را نشان ميدهد، ليلا رايانه را خاموش ميكند. صداي نفسهاي يكنواخت و منظم خواهر كوچكش سمانه واضحتر بگوش ميرسد، لحظهاي كوتاه گوش ميدهد، شوقي دوست داشتني زير پوستش ميدود، چراغ مطالعه را نيز خاموش ميكند و پاورچين پاورچين خود را كنار بستر مادر و سمانه ميرساند، زيرِ لحافِ گلدارِ سمانه ميخزد و با احتياط گوشهي لحاف را به روي خود ميكشد.
سمانه بيخبر از همهي عالم با معصوميتي كودكانه در آغوش گرم مادر خفته است، ليلا آرام دستي به موهاي سياه سمانه ميكشد، موهايي را كه روي پيشاني بلندش ريخته است بنرمي كنار ميزند و با حسرت به چهرهي مهربان مادر خيره ميشود، ردپاي گذر زمان در جاي جايِ صورت مادر ديده ميشود، بياختيار نگاهش را به دستان خسته مادر ميدوزد، دستاني كه نبض مهر و محبت در رگهايش جاري است و هميشه جاي خالي خيلي چيزها را براي ليلا و سمانه پر ميكند، دستاني كه ليلا هميشه دوست دارد ببوسد و برگونهاش فشار دهد تا خستگيشان بدر شود، اينبار نيز طاقت نميآورد و قبل از اينكه پلكهايش بسته شود، با احتياط و به نرمي دست مادر را ميبوسد و آهسته پلكهايش را بدست خواب ميسپارد.
- ولم يكن له كفوا احد.
صداي ليلا همراه نسيمِ دلانگيز پاييزِ تبريز در گلزار شهداي وادي رحمت تاب ميخورد، نوك انگشتش را از روي سنگِ سياه مزارِ دايي رحمان بر ميدارد، كيف سرمهاي دانشجويياش را باز ميكند، يكي از بطريهاي گلاب را برميدارد و با دست، مزار دايي را ميشويد، تاريخ شهادت دايي مربوط به زماني است كه هنوز ليلا بدنيا نيآمده بود، پانزدهم آبان هزار و سيصد و شصت ويك، عمليات محرم.
ليلا بارها از زبان مادرش شنيده بود كه دايي رحمان گاهي در ايام محرم با صداي دلنشيناش، نوحه سرايي ميكرد و دوست داشت كه قريب به اتفاقِ شعرهايش در مورد حضرت زينب(س) باشد، بعدها كه فهميد رمز عمليات محرم، يا زينب كبري(س) بوده است، هم تعجب كرد، هم باورهاي ذهنياش در مورد شهادت، شكل جديدي بخود گرفت.
گلاب تنها بخشي از سنگ مزار را سيراب ميكند، ليلا بطري خالي را كناري گذاشته، چشمهاي درشتش را به عكس سياه سفيد دايي ميدوزد، چفيه دور گردن دايي دوباره او را به ياد بقچه سفيد مادر مي اندازد، مادر، يكي عينِ همان چفيه را يادگار نگاه داشته است، ليلا آهي ميكشد و زير لب ميگويد:
- ببخشين دايي جون، بايد يه سري هم به بابا بزنم، دير شده، آخه امروز يه كم با بابا كار دارم.
بعد بلند ميشود، چادرش را مرتب ميكند، باد چادرش را به بازي ميگيرد. يكي دو نفري كه سر مزارهاي ديگر بودند، كمكم دور ميشوند. كيفش را بر ميدارد و با قدمهاي بلند به سمت قطعهاي ميرودكه عزيزترين كساش آنجاست، مثل هميشه براي رسيدن عجله دارد، سعي ميكند در شلوغيهاي روزمره ذهنش، حرفهايش را مرتب كند، اما سرخاك بابا كه ميرسد، نظم و ترتيب يادش ميرود:
«سلام بابا جون، من بازم اومدم، خوبي؟ قربون خاك پاكتون بشم، تو را خدا دعوام نكنينها، مطمئنم برگشتني مامان حقمو حسابي ميذاره كف دستم، پس شما لطفا بيخيال بشين، باشه؟»
نگاهي به دور و بر ميكند، خلوتِ خلوت است، آهسته خم ميشود و مثل هميشه لبهايش را به اسمِ علي كه روي سنگِ سردِ مزار حك شده است ميچسباند، يك لحظه چشمهايش را ميبندد و با تمام وجود، گرمي گونههاي پدر را حس ميكند، ذوقي بچهگانه با آهي سوزناك دلش را به بازي ميگيرد، شانههايش زير چادر ميلرزد، وقتي سرش را بلند ميكند، اسم پدر خيس شده است، به عكس پدركه سالهاست درون اتاقك فلزي جا خوش كرده است، خيره ميشود وحسرتي بغضآلود قاطي لبخندش ميشود:
«ببخش باباجون، دست خودم نيست، گفته بودي كه بعدِ من زياد بيتابي نكنين، ما هم به حرفتون گوش كرديم، بيتابي نميكنيم، اما چه كنيم، دلمون هِي براتون تنگ ميشه، دل من، دل سمانه، دل مامان، كار دل كه دست خودمون نيست.»
و بعد طوري به چشمهاي مهربان پدر نگاه ميكند كه انگار ميخواهد دلش را بدست بيآورد، ميداند كه پدر دل مهرباني دارد، با پشت دست خيسي گونههاي سرخش را ميگيرد:
«حالا حتما ميخواي بگي دخترِنازِ بابا، توكه ديروز اين جا بودي امروز ديگه واسه چي اومدي؟ اونم اينوقت روز؟ بيكاري؟ نه، جونم واستون بگه همونطور كه خودتون ميدونين ديروز هفتمين سالگردِ شهادتِ شما بود، همه اين جا بودن، مامان، آبجي سمانه، دايي سلمان، عمه فاطمه، خاله مريم و خيليهاي ديگه، نميشد پيشِ اونا باهاتون درددل كنم، مخصوصا پيشِ مامان، ميدونين كه مامان چهقدر روي من حساسيت داره، اصلا نميتونه ناراحتي منو ببينه، همه ميگن صبرِ ايوب را داره، اما به من كه ميرسه، صبوريش خيلي زود تموم ميشه، منم جونم به جونش بسته است و دوست ندارم ناراحتيشو ببينم، از وقتي شما رفتين همهي حواسش به ماست، ميدونم قبلا هم بود، اما بعدِشما خيلي بيشترشده، واسه همين، امروز كه كسي نيست و نه پنجشنبه است و نه جمعه، اومدم يه كم باهم خلوت كنيم، اما چرا ساعت 5 بعد از ظهر اومدم، پرواضح است كه كلاس داشتم، راستش ميخوام يه چيزي رو بهتون نشون بدم، اجازه ميدين؟»
بلافاصله كيفش را روي زانو گذاشته باز ميكند، جزوهاي را كه جلدِ سلفوني آبي رنگي دارد بر ميدارد به سمت عكس ميگيرد:
«بفرمايين، اينم پاياننامه، آره باباي گلم، دختر تنبلتون ليلا بالاخره پايان نامهشو تموم كرد، پاياننامه كه چه عرض كنم، يه چيزي شده مثل دلنوشته و انشا، نميدونم شايد هم شبيه خاطره شده، اما من دوست داشتم همينرو بنويسم، يعني اوني كه ته دِلّمه بنويسم، آهان خوب شد يادم افتاد، ميدونين استادمون وقتي پاياننامهامو بهم برميگردوند تا تكميلاش كنم، چيكار كرد؟»
كيف را كنار ميگذارد و مثل كسي كه ميخواهد خاطره جالبي را تعريف كند ذوق ميكند:
«خوب، الان توضيح ميدم، اول عينكش را از روي چشمهايش برداشت، بعد روسري سرمهاياش را زير چادرمرتب كرد، با نوك دو انگشت، اينجوري، يه كم پلكهاي چروكش را ماليد، آخ بازم كه رفتم تو جزييات، عيب نداره، ببخشين ديگه، خواستم تصويريش كنم، خودتون ميدونين كه من يه كمي وراجم، خلاصه استادمون پس از مكثي كوتاه كه نزديك بود جون بهسرم كنه گفت:
- پايان نامهي اينجوري نديده بودم، ولي باشه قبول ميكنم، بشرطي كه يه مقدمه هم براش بذاري تا خالي از عريضه نباشه.
واي بابا، داشتم از خوشحالي بال در ميآوردم، اصلا فكر نميكردم خانم محسني اينقدر با مرام باشه، منظورم همون استادمونه، باوقار و سر به زير، مثلِ مامان آدمِ صبورييه، البته پلكهاش زياد چروك نيست ها، ولي خوب، سني ازش گذشته، خلاصه، سرشمارو درد نيآرم، دلم قرص شد و ديشب بعدِ رفتنِ فك وفاميلها يه مقدمهي نيمصفحهاي هم ضميمهاش كردم و بازم با اجازهتون از دلنوشتههاي شما كِش رفتم، نميدونم چرا نوشتههاتون با موضوعِ پايان نامهام همخواني داشت، شايد بخاطر ارادت شما به حضرت زينب بوده، شايد هم به خاطر مامان، يا دايي رحمان كه هرگز نديدمش. واقعا نميدونم. داشتم چي ميگفتم؟ آهان، در مورد نوشتههاتون بود، مثل اين نوشته، بذار ببينم كدوم صفحه بود؟ ببخشينها، الان پيداش ميكنم، اين كه نيست، اينم كه نيست، ايناهاش»
ليلا صدايش را صاف ميكند و با شوق از روي صفحهاي كه باز كرده است طوري ميخواند كه انگار ديكلمه ميكند:
- سلام زينب جان، ما گواهي ميدهيم، به خدا ما گواهي ميدهيم كه خون بر شمشير پيروز است، اما؟! اما، ما كه باشيم كه گواهي بدهيم؟ تو خود گواهِ نسلهاي مظلوم در همه اعصار تاريخ هستي. تو دريايي و جايي كه درياست ما چيستيم؟ بگو، دوباره بگو، شيرزنِ بلند قامتِ صحراي كربلا، بگو مرگِ سرخ به از زندگي ننگين است. كلام تو در وجدان جهان ميشكفد و ما كه باشيم كه بر كلام تو گواهي بدهيم؟ اين تويي كه هر صبح و هرشام، در كوچه پسكوچههاي تاريخ، عاشقانه از حسين ميسُرايي و دردلِ دخمهِ تاريكِ تاريخ، شمعي روشن ميكني و در چهار سوي زمين و زمان جار ميزني: ما رايت جميلا. وچه زيبا ديدي و چه زيبا خواندي واقعه نينوا را. زينب جان، تو به ما آموختي كه كربلا دشت بلاست و آنكه اهل محبت است از بلا نميهراسد، در محبت، اگر بلا نباشد، هر بيمحبتي خودش را اهل ولا ميشمارد. تو به ما آموختي كه نينوا ميعادگاه عشق است و كسي كه عاشق نباشد خودش را به وادي بلا نميافكند.
ليلا جزوه را نميبندد، صفحه را ورق ميزند و با تحسين به عكس پدر مي نگرد:
« چه متن جالبي نوشتين باباجون! من اگه معلم شما بودم حتما بهتون نوزده ميدادم، اون يه نمره هم بخاطر خطتون كم ميكردم، قبول كنين يه كم بدخطاين. اِ باباجون؟ تورو خدا اونجوري نگام نكنين، راستشو بخوايين موضوع پاياننامه وسوسهام كرد، اولش خواستم فلسفهي زينبي بودن را از چند زاويه بررسي كنم، اما دلم راه نميداد كه كارم شبيه همهي پاياننامههايي باشد كه بقيه مينويسند، خيلي با خودم كلنجار رفتم، كتاب خريدم، مطالعه كردم، پرسوجو كردم، رفتم تو اينترنت و صفحات مجازي را زير و رو كردم، ديگه ذهنم داشت به بن بست ميرسيد، داشتم كلافه ميشدم، آخه براي من افت داشت كه دخترِ يك شهيد باشم و نتونم در موردِ اسارتِ اهل بيت حرفهاي تازهاي بزنم، ميگم بابايي دعوام نكنينها، براي بار چندم، البته بازم با اجازهتون دفترچه خاطرات شما را ورق زدم، مطلب ديگري كه در مورد حضرت زينب (س) نوشته بودين خيلي جالب بود، يه تيكهشو استفاده كردم، حتم دارم مخاطبتون مامان بوده، آره؟ آره ديگه، چون نوشته بودين:
- يادت باشه كه ايمان و توكل رمز ماندگاري پيام آور عاشوراست، حضرت زينب(س) با از خود گذشتگي و اعتماد بهنفس بالا در مقابل يزيد و يزيديان ايستاد، سرپرستي كاروانِ اسرا را به عهده گرفت، صبر و بردباري را پيشه خود كرد، عشق در نگاهش، درصداي پرصلابتش، درتپش قلب شكستهاش، در جاي جاي پاهاي زخمياش وتّرّكهاي دستان مهربانش، به زيبايي تمام ميدرخشيد و همان نيروي عشق بود كه كاخ يزيد را به لرزه در آورد و واقعه كربلا را به زيبايي به تصوير كشيد، تو نيز همانطور كه بعد از شهادت برادرت رحمان، زينبي ماندي، زينبي بمان، قناعت و ساده زيستي را سر لوحه زندگيت قرار بده و بدان كه كار براي خدا دلسردي ندارد و راه ما راه مردان خداست.»
ليلا مكث ميكند و نفس عميقي ميكشد:
«همين ديگه، تا همينجاش استفاده كردم، بقيهاش يادم نيست باباجون، خلاصه، از شما چه پنهان، چندبار نشستم با عكستون حرف زدم، آروم نشدم كه نشدم، يه چيزي مثل سيروسركه توي دلم ميجوشيد، يه روزسمانه وقتي فهميد كه تو دلم چي ميگذره، در حاليكه مقنعهي مدرسهاش را سر ميكرد، با خنده ريزي كه مختصِ خودشه و دلِ آدمرو ميبره گفت:
- آبجي خانوم، چرا از ماماني كمك نميگيري؟
سمانه راست ميگفت چرا به عقلِ خودم نرسيده بود؟ آره، بايد نظرِ مامان را ميپرسيدم . با خودم گفتم باشه سرفرصتِ مناسب.
يه شب كه سمانه خوابيده بود و مامان تو اتاق پشتي مثلِ هميشه مشغولِ جمع و جور كردنِ رخت و لباسهاي ما بود، يواشكي رفتم سراغش، اما قبل از اينكه باهاش حرف بزنم، چشمم افتاد به عكسِ شما، مامان پشتش به من بود و داشت آرام با شما صحبت ميكرد، با خودم گفتم بهتره خلوتشرو بهم نزنم، ميدونستم كه خيلي وقتها يواشكي با شما درددل ميكند، اما اينبار انگار نميتونست بغضشرو مهار كنه، شانههايش ميلرزيد، گريهام گرفت و هول برم داشت، يعني چي شده؟ نكنه مربوط به حرفهاي خاله مريم باشه؟ حدسم درست بود، مامان از اينكه خاله مريم براش آستين بالا زده، دلش شكسته بود، اصلا به نظر من تيكه تيكه شده بود، جسته گريخته شنيدم كه بهتون ميگفت:
- علي جان، من به هيچي كاري ندارم، ميگن شرعا بهتره كه تنها نموني، اما من تنها نيستم، ليلا رو دارم، سمانه رودارم، حتي تورو دارم، به خدا شرمم ميآد كه اين حرفارو بهت بزنم، اما چه كنم سنگِ صبور من تويي و رحمان.
يهو بغض مامان پاره شد، عكستونرو بغل كرد و زد زير گريه، بيصدا گريه ميكرد كه ما نفهميم، من از ترس اينكه نكنه يه وقت برگرده منو ببينه، نفسمرو حبس كردم، جيم شدم و جلدي پيش سمانه دراز كشيدم، وانمود كردم كه خوابم. ولي نتونستم بغضمرو قورت بدم، گوشهي لحافرو چپوندم تو گلوم، اما نشد، دست خودم نبود، گلوم داشت ميتركيد، سمانه غلتي زد و لحافِ گلدارِ رويش را كنار زد، خواب آلود توي تاريكي نگاهي بهم انداخت و با تعجب گفت:
- چت شده ليلا؟ گريه ميكني؟
گفتم:
- نه، بگير بخواب.
با خندهي ريزش كه توي خوابش گم ميشد گفت:
- پس چرا هِي بينيتو ميكشي؟ پاشو برو اونور بخواب.
خواستم بگم خيلي بينمكي، ديدم حيوونكي خوابش برده، مثل بچگيهاش خوش خوابه، اما من تا صبح خوابم نبرد، حس ميكردم كه شما دارين مارو مي بينين، انگار بعدِ سالها تازه متوجه شده بودم كه مامان چه گوهرِ گرانبهايييه. يادم افتاد كه مامان در اين چند سال چطور كنارِ رختخواب شما كز ميكرد و قربون صدقهتون ميرفت، يادم افتاد كه سرفههاي شما جزيي از آهنگ زندگيِ خونهمون شده بود و هميشه وقتي سرفههاتون شروع ميشد، مامان نگران وشتابزده، درجهي كپسولِ اكسيژن را تنظيم ميكرد و ماسك را روي دهنتون نگه ميداشت تا شما كنارش نزنين، آخه عادتتون بود، هروقت سرفههاتون شروع ميشد، مثل بچهها لج ميكردين و نميخواستين ماسك روي دهنتون باشه، حالتون بهتر كه ميشد به مامان ميگفتين:
- چرا بخاطر من خودتو عذاب ميدي؟
مامان هم ميخنديد و به شوخي ميگفت:
- برا اينكه تو فرشتهي عذاب مني.
و بعد هردو ميزدين زير خنده. البته مامان ميدونست كه شما ازش خجالت ميكشين، ميدونست كه تو دلتون چي ميگذره، ولي نميتونست بهتون بگه عليجون تو كه بيشتر از من بايد معني عشقو بدوني. به همين خاطر هروقت يه جوراي خاصي نگاهش ميكردين سعي ميكرد نگاهش را از شما بدزدد، خداييش شما هم مامانرو خيلي دوست داشتين، يادتونه يه روز وقتي زيرِ بغلتونرو گرفته بود تا ببردتون درمانگاه، چطور پايش سُرخورد افتاد پايينِ پلهها و از پيشانيش خون اومد، واي چه حالي شده بودين؟ من داشتم جيغ ميزدم، سمانه فكر كنم پنچ سالش بود، آره، حيوونكي از ترس خودشرو چسبونده بود به من، نميدونم شما با اون حالتون چه جوري خودتونرو پرت كردين پيشِ مامان، خون ِ پيشانيشرو پاك كردين، دستشرو گرفتين و با نفسي خشدار و بريده بريده گفتين:
- با ليلا برو درمونگاه، من همينجا منتظرتون ميمونم، ليلا، بابايي، بيا زود باش.
هيچوقت شما را اينجوري مضطرب نديده بودم، مامان همانطور كه دستش تو دست شما بود سرشروگذاشت رو زانوي شما و رو به سمانه گفت:
- نترس سمانه جون، ماماني طوريش نشده، بيا پيشم.
انگار شما هم دوست داشتين كه مامان هميشه سرشرو بذاره رو زانوتون، مامان هم همينطور. چه لحظهاي بود، تو اون لحظه من فهميدم كه چه رابطهي پاكي بين شما دو تا جارييه، فهميدم كه شما و مامان برا هم ساخته شدين. بعدها كه شما رفتين اين حسرو با تمام وجودم درك كردم، اوايل مامان زياد رو به راه نبود، وقتي مياومديم سرِ خاك، بهزور بلندش ميكرديم، اما رفته رفته ياد قولهايي كه به شما داده بود افتاد و تصميم گرفت جاي خالي شما را پيشِ من و سمانه پر كند، همينطور هم شد، اونهمه سال به پاي شما سوخته بود حالا هم به پاي ما ميسوزد، همهي زندگيش ما سه نفر هستيم، منظورم از سه نفر يكيش هم شما هستين، آره باباجون، تو اين هفت سال مامان سعي كرد اونجوري كه شما ميخواستين بار بيآييم، تواين هفت سال من و سمانه قد كشيديم و بزرگ شديم، دلتنگيهامونرو با مامان تقسيم كرديم، همه رفتن پي زندگيِ خودشون، اوايل خيلي برامون دلسوزي ميكردن، بيتابيهاي سمانه تابشونرو ميبريد و اشك توي چشمهايشان ميدويد، اما رفته رفته يادشون رفت كه ما بابا نداريم، البته اونا هم تقصيري ندارن، هركي گرفتاريهاي خودشو داره، اين وسط فقط و فقط مامان بود كه مثل كوه ايستاد وگفت:
- ما بايد قرص و محكم باشيم، مصيبتمان كه از مصيبتِ اهل بيت زيادتر نيست.
ديگه خم به ابرو نيآورد، با كم و زيادِ زندگيمون ساخت، به ما ياد داد كه فقط توكلمون به خدا باشه، اّزّمون خواست كه روي پاي خودمون بايستيم، گفت:
- پدرتون هيچ طلبي از مردم ندارد، او با خداي خودش معامله كرده است.
حتي اجازه نداد من از سهميه استفاده كنم، ميدونم كه شما نيز به اين كار راضي نبودين، منم شب و روز درس خوندم و يك ضرب از دانشگاهِ سراسري با نمره بالا قبول شدم، اما همهي اينا رو مديونِ شما و زحمات مامان هستم، صبوري را از مامان ياد گرفتم و ايثار را از شما، آره باباجون، من از مامان كمك گرفتم، ولي نه با سوالهاي كليشهاي، بلكه با ديدن و لمس كردنِ رفتارشون، صداقت و سادگيشون. يادتونه اونروز كه يواشكي اومده بودم ديدنشما، مامان پيش از من خودشرو رسونده بود سرِخاك؟ قدمهامرو تند كردم كه غافلگيرش كنم، اما وقتي ديدم شانههايش ميلرزند، ايستادم، وقتي ديدم اشكِ چشماش مثلِ دونههاي مرواريد روي اسمِ قشنگتون ميغلتد، جلوتر نيومدم، گفتم بذار خلوتشو بهم نزنم، فهميدم كه ميشه صبور بود و دلتنگ شد، فهميدم كه ميشه مثل حضرت زينب(س) غمِ عالم را به دوش كشيد و ايستاد، فهميدم كه عاشقي كارِ سادهاي نيست، فهميدم كه تحمل راست ايستادن، يعني پشت و پناه شدن، يعني خدا را ديدن و خود را نديدن، يعني صبر، يعني جز زيبايي چيزي نديدن، آره باباجون، اونروز وقتي مامانرو در اون حالت ديدم، دلم لرزيد، شايد هم دلم به حالش سوخت، نميدونم، فقط اينرو فهميدم كه زينبي بودن،كار سختييه.
به همين دليل، با اجازهتون، من توي همين مقالهام به همسري بها دادم كه هميشه بهوجود شما افتخار ميكند و ما به وجود هردو ميباليم و خوشحاليم كه راه درست زندگي را به ما نشان ميدهيد، به خواهري بها دادم که در برابر هيچ مشكلي سر خم نميكند تا مبادا ذرهاي از ارزش شهيدش كاسته شود و به مادري بها دادم كه صداقت و يكرنگي در لبخند بيريايش جاريست، باباي نازنينم، ببخشين كه يكي دو جمله كتابي حرف زدم، حالا ميخوايين دعوام كنين ميخوايين نكنين، من تصوير شما را در چشم هاي خسته ي مامان ميبينم و خاطرههايتان را در لبخندش جستجو ميكنم و باز با اجازه شما پاياننامهام را كه مروري برتاثير ابعاد مختلف مادر عاشورا در زندگي خواهر و همسر يك شهيد است برايتان ميخوانم :
- بنام خدا، شهادت راهِ مردان خداست..........
ليلا پايان نامهاش را تمام ميكند، خورشيد دور دور شده است اما محفل شهدا همچنان روشن است، نگاهي به قابِ عكسِ داخلِ اتاقكِ فلزي مياندازد، بابا مثل هميشه لبخند به لب نگاهش ميكند، جزوه را كناري گذاشته، با اشتياق خاصي روي سنگ مزار دست ميكشد و از كيفش بطريِ گلاب بعدي را در ميآورد، رويِ سنگ مزار ميريزد و با دست ميشويد و با انگشت كنار اسمِ علي كلمهي «جان» را حك ميكند، فاتحهاي ميخواند، جزوه را توي كيف ميگذارد و بلند ميشود، سايهاش بلندتر شده است، باد توي چادرش ميپيچد، دلش نميخواهد برود، اما بايد برود، خيلي آرام دور ميشود، از لابلاي چندين بلوك ميگذرد، ناگهان چشمش به خانمي ميافتد كه گوشهاي كنارِ مزارِ يك شهيد، گلسرخي را پرپر ميكند، ليلا خيال ميكند شبيه كسي است كه ميشناسدش، اما نه، خودش است با همان عينك و روسري سرمهاياش كه از زير چادر نمايان است، ليلاجلوتر ميرود.
- سلام خانم محسني.
خانم محسني سرش را بلند ميكند، با ديدن ليلا لبخندي زده ميگويد:
- سلام دخترم، ديروقته تو الان بايد خونه باشي.
ليلا كنارِ خانم محسني روي دو زانو مينشيند و قبل از خواندن فاتحه ميپرسد:
- استاد...من ... من ....استاد....ببخشين خانم محسني، ايشون از آشنايان شما هستن؟
خانم محسني در حالي كه عينك ظريفش را بر ميدارد با لبخندي كه بوي صبر ميدهد وشبيه لبخندِ مامان است جواب ميدهد:
- آقا حميدرو ميگي؟ پسرمه، بيست سال پيش شهيد شده.
ليلا يه حالي ميشود، حس ميكند داغ شده است، همه خونِ تنش توي قلبش ميدود، دوباره چشمهاي سرخ شدهاش خيس ميشود، نميداند چه بگويد، بياختيار خم ميشود و دست خانم محسني را ميبوسد، خانم محسني با مهرباني ليلا را نوازش ميكند، صداي سوزناك دايي رحمان از جايي خيلي نزديك بگوش ميرسد:
كربلا در كربلا مي ماند اگر زينب نبود سر نِي در نينوا مي ماند اگر زينب نبود.
نوحه دايي رحمان، زنگِ موبايل ليلاست، مادر نگرانش شده است.
پايان