بسم الله الرحمن الرحیم
اکسیر محبت!
دست و پایش را گم کرده بود. نمیدانست به چه کسی خبر بدهد. مدام زیر لب مهشید را چوبکاری میکرد.
_ خدا لعنتت کنه مهشید. این آتیش رو تو به پا کردی. چه غلطی کردم خدا. کاش میریختم دور اون کوفتیها رو. چمیدونستم این طور میشه آخه.
همین طور که به زمین و زمان لعنت میفرستاد، تلاش میکرد مادرشوهر را به هوش بیاورد.
_ مادرجون! مادرجون! تو رو خدا جواب بدین.
فایده نداشت. تلفن را برداشت تا از مهشید چاره بگیرد.
... دعا کن مادرشوهرم چیزیش نشه. من احمق رو بگو که عقلم رو دادم دست تو. یکی نیست بگه آخه «کَل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی» نمیدونم چی شد نفهمی کردم...
تیربارش تمومی نداشت. مهشید بالاخره توانست کلام ستاره را قطع کند:
_ چه خبرته بابا. یه نفس بکش. نمیری حالا. اول جرم رو بگو بعد اعدام کن.
_ چی میخواستی بشه. اون زهرماری چی بود دادی به خورد مادرشوهرم بدم. ریختم تو آب میوه حالا بیهوش شده!
صدای قهقهه مهشید از پشت خط، مثل بمب اتم مغز ستاره را متلاشی کرد. حالا دیگر فریاد نمیزد، جیغ میکشید و حرف میزد:
... آدم نفهم! میگم مادرشوهرم بیهوشه. میخندی. چکارش کنم؟ چی بهش بدم.
مهشید خیلی خونسرد جواب داد:
مگه من دکترم. اشتباه زنگ زدی. باید به اورژانس زنگ میزدی نه به مهشید خانم!!
ستاره از عصبانیت تلفن را پرت کرد روی زمین.
گوشی را برداشت تا آقاسعید را خبر کند.
سعید قبل از آمدنش به اورژانس زنگ زده بود. وقتی رسید، آمبولانس جلوی درب خانه بود.
آنقدر هول شده بود که ماشین را همانجا وسط کوچه پارک کرد و مثل باد خزان خود را به بالای سر مادر رساند.
_ چی شده آقای دکتر؟ ستاره! مامان چرا اینطور شد؟
ستاره فقط گریه میکرد. اینقدر ترسیده بود که زبانش بند آمده بود.
نگران نباشید. آثار مسمومیت هست. با یه شستشوی معده حل میشه. فقط باید ببریم اورژانس.
شست سعید خبردار شد. نگاه معناداری به ستاره کرد و مادر را برای رفتن به اورژانس همراهی کرد.
دو ساعتی طول کشید تا مادر به هوش آمد.
ستاره جرات نکرده بود تماس بگیرد. سعید که حالا خیالش راحتتر شده بود، وقت کرد زنگی به ستاره بزند.
_ نمیخواد هیچ توضیحی بدی. هزاربار گفتم مادرم دوسِت داره. فقط زبونش تنده. والا تو دلش چیزی نیست.
اگه خدای نکرده اتفاقی براش میفتاد روت میشد تو چشم من نگاه کنی؟من که میدونم هرچی هست زیر سر اون مهشیده.
صدبار گفتم اون اگه راه و رسم زندگی بلد بود، الان طلاق نگرفته بود. زن عقلت رو به کار بگیر. اون به زندگیت حسودی میکنه. نمیتونه خوشبختی تو رو ببینه....
ستاره هنوز هق هق گریه هایش تمام نشده بود. پرید وسط حرفهای آقاسعید و گفت: میدونم. اشتباه کردم آقا سعید. تو رو خدا به کسی چیزی نگو. نذار مامانت بفهمه. من دیگه غلط بکنم اسم مهشید رو بیارم...
... نیم ساعت بعد، صدای پیامک گوشی، سکوت غمبار خانه را شکست.
سعید پیام فرستاده بود: به جای مهشید، به حرف پیامبر گوش میکردی بهتر نتیجه میگرفتی. ایشون فرمودند: هدیه دوستی میآورد. به یکدیگر هدیه دهید تا به هم محبت یابید.[1]
[1].مفاتیح الحیاه، ص287