مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب اکسیر محبت!
امتیاز کاربران 5

تولیدگر متن

معراج هستم. از تاریخ 07 آبان 1393 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 229 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
اکسیر محبت!

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

بسم الله الرحمن الرحیم

اکسیر محبت!

 دست و پایش را گم کرده بود. نمی­دانست به چه کسی خبر بدهد. مدام زیر لب مهشید را چوبکاری می­کرد.

_ خدا لعنتت کنه مهشید. این آتیش رو تو به پا کردی. چه غلطی کردم خدا. کاش می­ریختم دور اون کوفتی­ها رو. چمی­دونستم این طور می­شه آخه.

همین طور که به زمین و زمان لعنت می­فرستاد، تلاش می­کرد مادرشوهر را به هوش بیاورد.

_ مادرجون! مادرجون! تو رو خدا جواب بدین.

فایده نداشت. تلفن را برداشت تا از مهشید چاره بگیرد.

... دعا کن مادرشوهرم چیزیش نشه. من احمق رو بگو که عقلم رو دادم دست تو. یکی نیست بگه آخه «کَل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی» نمی­دونم چی شد نفهمی کردم...

تیربارش تمومی نداشت. مهشید بالاخره توانست کلام ستاره را قطع کند:

_ چه خبرته بابا. یه نفس بکش. نمیری حالا. اول جرم رو بگو بعد اعدام کن.

_ چی میخواستی بشه. اون زهرماری چی بود دادی به خورد مادرشوهرم بدم. ریختم تو آب میوه حالا بیهوش شده!

صدای قهقهه مهشید از پشت خط، مثل بمب اتم مغز ستاره را متلاشی کرد. حالا دیگر فریاد نمیزد، جیغ می­کشید و حرف میزد:

... آدم نفهم! میگم مادرشوهرم بیهوشه. میخندی. چکارش کنم؟ چی بهش بدم.

مهشید خیلی خونسرد جواب داد:

مگه من دکترم. اشتباه زنگ زدی. باید به اورژانس زنگ میزدی نه به مهشید خانم!!

ستاره از عصبانیت تلفن را پرت کرد روی زمین.

گوشی را برداشت تا آقاسعید را خبر کند.

سعید قبل از آمدنش به اورژانس زنگ زده بود. وقتی رسید، آمبولانس جلوی درب خانه بود.

آنقدر هول شده بود که ماشین را همانجا وسط کوچه پارک کرد و مثل باد خزان خود را به بالای سر مادر رساند.

_ چی شده آقای دکتر؟ ستاره! مامان چرا اینطور شد؟

ستاره فقط گریه می­کرد. اینقدر ترسیده بود که زبانش بند آمده بود.

نگران نباشید. آثار مسمومیت هست. با یه شستشوی معده حل میشه. فقط باید ببریم اورژانس.

شست سعید خبردار شد. نگاه معناداری به ستاره کرد و مادر را برای رفتن به اورژانس همراهی کرد.

دو ساعتی طول کشید تا مادر به هوش آمد.

ستاره جرات نکرده بود تماس بگیرد. سعید که حالا خیالش راحت­تر شده بود، وقت کرد زنگی به ستاره بزند.

_ نمیخواد هیچ توضیحی بدی. هزاربار گفتم مادرم دوسِت داره. فقط زبونش تنده. والا تو دلش چیزی نیست.

اگه خدای نکرده اتفاقی براش میفتاد روت میشد تو چشم من نگاه کنی؟من که میدونم هرچی هست زیر سر اون مهشیده.

صدبار گفتم اون اگه راه و رسم زندگی بلد بود، الان طلاق نگرفته بود. زن عقلت رو به کار بگیر. اون به زندگیت حسودی میکنه. نمی­تونه خوشبختی تو رو ببینه....

ستاره هنوز هق هق گریه­ هایش تمام نشده بود. پرید وسط حرف­های آقاسعید و گفت: میدونم. اشتباه کردم آقا سعید. تو رو خدا به کسی چیزی نگو. نذار مامانت بفهمه. من دیگه غلط بکنم اسم مهشید رو بیارم...

... نیم ساعت بعد، صدای پیامک گوشی، سکوت غمبار خانه را شکست.

سعید پیام فرستاده بود: به جای مهشید، به حرف پیامبر گوش می­کردی بهتر نتیجه می­گرفتی. ایشون فرمودند: هدیه دوستی می­آورد. به یکدیگر هدیه دهید تا به هم محبت یابید.[1]

 


[1].مفاتیح الحیاه، ص287

 

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما