ایران پس از کرونا
همین که رسیدم چشم چرخاندم هنوز دوستانم نرسیده بودند. هر آشنایی که وارد میشد، دستی به نشانه احترام بلند میکرد. یادش به خیر قبل تر ها اگر به هم دست نمیدادیم بی احترامی بود. حالا دیگر ثواب مصافحه از ذهن ها پاک شده. فاطمه که آمد سفت در آغوشم گرفت.
_آخیش چقدر دلم میخواست فاصله هامون کم بشه.
_واقعا خسته شدیم از این همه فاصله. خواستیم پشت میز جلسه بنشینیم. با دیدن علامت ضربدری که هنوز یک در میان به صندلیها چسبیده بودند هر دو ریز زیر خندیدیم. بی توجه علامت ها کنار هم نشستیم و مشتهایمان را به هم زدیم.
_زنده باد آزادی مهدیه از بین سرهایمان سرک کشید.
_سلام دخترا. کی بریم یه سفر و دلی از عزا در بیاریم؟