به سعید زنگ زدم و گفتم: روز عیده، پاشو با هم یه سر بریم بیرون چرخ بزنیم و یه بستنی هم بخوریم تو این هوا میچسبه
سعید: آماده باش، که دو دقیقه دیگه جلوی در خونتون هستم
سعید همیشه آماده به خدمت بود بدو میومد
سریع آماده شدم و با سعید راه افتادیم به سمت مرکز شهر، داشتیم میرفتیم که جلوی یه خونه داشتن گوسفند قربانی میکردن
سعید با حالت عصبانی سرش رو از شیشه ماشین بیرون کرد و گفت: عمو بجای کشتن این حیوون زبون بسته برو یه دونه درخت بکار که سودی هم به بقیه برسونی و اینجوری خیابونم کثیف نمیکنی
ازین حرف سعید خیلی ناراحت شدم و اصلا توقع این حرف رو ازش نداشتم
از آقایی که سعید این حرف رو بهش زد عذرخواهی کردم و حرکت کردیم.
توی مسیر به سعید گفتم: این چه حرفی بود که زدی؟ چکار به اون بنده خدا داشتی؟
سعید در حالی که اخمهاش تو هم بود گفت: خب یعنی چی قربانی میکنن این چه رسمیه؟
چند روز پیش توی یه گروه بودم یکی اومد کلی صحبت کرد و از اینکه چرا حیوون بیچاره رو قربانی میکنن حرف زد. بعدشم گفت بیاین کمپین راه بندازیم که دیگه کسی حیوونی رو قربانی نکنه و بجاش یه درخت بکاره تا حداقل به فضای سبز کمک کرده باشه حداقل یه سود و منفعتی توی این کار هست
بهش گفتم بیا بریم بستنیمون رو بخریم بریم تو این پارک بشینیم حرف بزنیم. حالا اخمهات رو باز کن
سری تکان داد و حرکت کردیم
بستنی بدست و در سکوت کامل یه گوشهی پارک نشستیم. در حالی که سعید هنوز تو فکر بود و نگاهش رو به زمین دوخته بود.
بالاخره سکوت رو شکستم و بهش گفتم: خب پس تو گروه یکی افاضات کرده و دستور داده که کسی گوسفند قربانی نکنه
سعید: ببین، این مساله برا من مهمه و اصلا شوخی ندارم
ادامه دارد ...