«بخش »
خسته و کوفته از بخش اداری بیمارستان به بخش کرونا می آمد.
کار هرروزش بود مطمین بود الان عده ای زیادی چشم به راهش هستند تا او آنها را باخود به دیدن بیمارستان ببرد.
وارد سالن که شد، چند جوان که ساعتها منتظر مرد بودند سمتش دوید:_اقای عرب مقصودی چرااینقدر دیر آمدید ازساعت ده منتظریم.
_ولی من نگفتم ساعت ده می آیم.
_لااقل حالا ماراببرید.
_ به نوبت میرویم.
_مرتیکه پدر من آن داخل حالش بداست حرف آدمیزاد نمیفهمی؟ امیدش کم است باید به او امید بدهیم.میگویم ازصبح منتظر هستم.
_بله من هم گفتم صبر کنید میبرمتان منتها به نوبت. اما حالا دیگر نه
من با ایشان کاری ندارم.
صدای جر وبحثشان توجه همه را جلب کرد.
مرد چند همراه را باخود برد وتا برگردد، پسر بیمار ای سی یو درحال چک وچانه وداد وبیداد بود.
ده دقیقهای گذشت .
عرب مقصودی تنها برگشت.
مرد دوباره حمله ورشد این بار یه برادرش هم بیاریش آمدند اما یکی از آنها اندکی معقولتر به نظر میرسید.
مرد باخودش کمی فکر کرد؛اصلا نباید به دیگران یا پیدا که با داد وبیداد حرفشان را به کرسی بنشانند. از طرفی هم دلش نمی آمد او بخوبی میدانست هرکس که ساعتها پشت این درمانده برای دیدن بیمارش،دل در دلش نیست واعصاب درست حسابی ندارد اما مرد به او بی ادبی کرده بود.بااین خستگی، قلبش هم شکسته بود.
با این وجود گناه بیماری که حالا چشم به راه فرزندانش بود، چه بود؟
تصمیمش را گرفت.
این آقاوایشون وآن برادرش بیایند اما ایشان را من نمی برم.
دوباره صدای مرد به اعتراض بلند شد اما عرب مقصودی دست برادر مرد را گرفت وبا چند همراه دیگربرد.
_بببنیدمن اینجا بعد تایم اداری، به اختیار خودم، چند ساعتی می آیم تا بیمارها وملاقات کنندگان را بهم برسانم. ولی این توقعات بیجا دیگر نباید باشد وبی حرمتی.
آن آقا بی حرمتی کرد اما پدرتان گناهی ندارد.
_درست میگویید حق با شماست.
_خسته اند، نگرانند، شما ببخشید.
_نباید بی ادبی میکرد ولی شماهم درکشان کنید.چند ساعت زیر آفتاب معطل ماندند.
_خداخیرتان بدهد.
مرد دست روی شانهی برادر مرد زد وگفت: «این حرفها رابه برادرت هم برسان.»
بگو انشالله فردا بااعصاب آرام بیاید در خدمتم.پنج دقیقه بعد بیرون باشید.
یاعلی...
مردها وزن ها دعاکنان ، در بخش پراکنده شدند.