بخشش بی بخار:
خدا خیر بده به این محل. قرار شده به مناسبت ماه رمضون به یتیمها و بی بضاعتها کمک کنیم. گفتیم هر کی هر چی تو خونه داره و نمیخواد بدن. اینجوری به کسی هم فشار نمیاد. بعد از کمک گرفتن از خیلی اعضای محله حالا رسیدم به آقا سیروس. تا حالا که نتوانستیم ازش اعانه بگیریم ولی گفته این دفعه کمک میکنه.
وارد خانه اش که شدم با هم رفتیم انباری. لامپ را که روشن کرد از لای ذرات معلق گرد و غبار نگاهم رفت به یک مشت وسایل قدیمی و قُر. من که میدیدم چی فکر میکردم چی شد گفتم: «اینا رو میخوای بدی.» گفت: «نه عزیزمن.» من که خیالم راحت شده بود با آقا سیروس وارد اتاق دیگری شدم. اینجا دیگر یک مشت آهن قراضه بود که روی هم کپه شده بودند. آقا سیروس رفت و یک لحظه توی آهن ها گم شدو آهن به دست برگشت. وقتی نزدیک شد تازه فهمیدم که بخاریست.
همینطور بهش خیره بودم و گفتم: «حالا سالمه؟» گفت: «معلومه جانم. .فقط شیشه شکسته اش عوض بشه حله.»
گفتم: «فقط شیشه؟ اصلا روشن میشه.»
اختیار دارینی گفت و کبریتی آتش زد. داشتم میپرسیدم که مگه بخاریش فندک نداره که یک لحظه آتش اومد تو صورتم و برگشت. بیشتر چیزی شبیه به انفجار هسته ای هیروشیما بود. دود همه جا را گرفته بود. من که قلبم تو دهنم داشت تالاپ تالاپ میکرد به نقطه ای نامعلوم توی دود خیره شدم و با فرض اینکه آقا سیرس اونجاست گفتم: «آقا سیروس. به دشمنت که حمله نظامی نمیکنی که، داری به برادرات کمک میکنی. یه بهترش رو بیار.» آقا سیروس مثل غول چراغ جادو از لای دود اومد بیرون گفت: «بیا ارباب اینم یه بخاری بهتر.»
من که خوشحال بودم که یک بخاری بهتر می دهد، با دیدن این یکی بخاری یکهو لبخندم یخ کرد. دیگر این دفعه به جای بخاری آتیش من روشن شد. گفتم: «این چیه؟ مال دوره الیور توییسته؟»
بخاری رو گذاشت جلویم و گفت: « داداش سالم سالمه. شیشه اش رو که عوض کنند، به شمع هاش یه دستی بکشند. غری پشتش رو درست کنند. یه فندک و ترموکوبل هم درست کنند دیگه چیزی نمی خواد.»
من که کلافه شده بودم گفتم: «همین؟ چیز دیگه نمی خوای. تعارف نکنی ها»
گفت: «نه قربونت فقط درستش که کردند استفاده که کردند بگو برش گردونند.»
عصبانی شدم و داد زدم: «یه خوبش رو بده. بابا فکر کن داری واسه زن و بچه خودت میخریش»
نمیدانم چرا این را که گفتم انگار بهش برخورد. با اوقات تلخی رفت و یک بخاری بیاورد. آمد برش دارد کَفِش روی زمین ماند. این یکی رو باید با جارو خاک اندازه جمعش میکرد.
من که دیدم هر لحظه بمانم یه بخاری زیرخاکی تر میدهد، زیر خاکی و بمب هسته ای و همه آهن قراضه ها رو ول کردم و رفتم و گفتم: «بمون با بخاریات خوش باش. ارزشت به اندازه همین بخاریاست که دلت فقط به حال بخاریات میسوزه.»
از خانه اش زدم بیرون و همه اش به این فکر میکردم که ماه رمضان ماه سنجش عیار آدم است. بعضی عیارشان را با احسان و ایثار بالا میبرند و بعضی هم به داشته هایشان میچسبند و به اندازه همانها عیارشان مشخص میشود.
#محمدحسین_علیان
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#احسان
#مواسات
#کمک_به_دیگران
@tanzac
لینک همین مطلب: «https://web.eitaa.com/#/im?p=@tanzac»