"برجاگ"
زمانی گرگی بود که به گلههای گوسفند مردم روستا حمله میکرد. کدخدای روستا گفت من با #مذاکره با #گرگ مسئله را حل میکنم، تا مردم گَلهی خود را بدون دغدغهی حمله گرگ به چَرا ببرند. پیر دانای روستا گفت من به گرگها بدبینم. ذات گرگ دریدن است و از این کار دست بر نخواهد داشت، به جای هدر دادن وقت و دارایی ها باید توانایی خود را در مقابله با آن بالا ببریم. کدخدا گفت امتحانش که ضرر ندارد، کسی تا بحال از مذاکره ضرر نکرده است!
بالأخره کدخدا با آقای گرگ مذاکره و از قضا توافق کرد به شرطی که به گلهی گوسفندان در زمان چَرا حمله نکند، روزی یک گوسفند را داوطلبانه به او میدهند تا بدَرَد و بخورد.
اسم توافق شد "برجاگ" (برنامه روستا جهت امنیت گوسفندان!)
مردم روستا شاکی بودند که چرا باید روزی یک گوسفند بدهند؛ اما کدخدا میگفت شما بی سواد و بی شناسنامه اید؛ با گرگ که نمیشود جنگید؛ چرا شکر گزار نعمتِ برجاگ نیستید و از این آفتاب تابان استفاده نمیکنید! ما از گرگ امضا و تعهد گرفتیم! و سایه شوم جنگِ با گرگ را دور کردیم . گرگ اگر بخواهد زیر عهدش بزند در بین سایر حیوانات اعتبارش را از دست می دهد.
از روز بعد از "برجاگ"؛ علاوه بر روزی یک گوسفندِ اجباری که روستاییان به گرگ میدادند؛ چند گوسفند دیگر هم از طویله ها گم میشدند، ظاهرا همهی شواهد نشان میداد،که کار، کار گرگ است. اما نیم کاسه ای زیر کاسه بود و علاوه بر گرگ، اطرافیان و دوستانِ صمیمیِ و البته خائنِ کدخدا، که به نظر کدخدا ذخایر روستا بودند هم از آبِ گل آلودِ برجاگ کاسبی و دزدی و چپاول مینمودند، و قضیه را به گردن گرگ مینداختند... وقتی مردم استخوانهای باقی مانده گوسفندانِ چوپان های بیچاره را برای کدخدا بردند؛ کدخدا در جواب اعتراضات مردم گفت: این قتلها با روح "برجاگ" تضاد دارد، نه خود برجاگ!؛ چون در زمانِ چریدنِ گوسفندان نبوده، پس نمیشود به گرگ ایراد گرفت، و بر خلاف توصیه ی پیرِ دانای روستا سعی کرد تا گرگ را بزک کند، و امیدوار بود که گرگ روزی به تعهدش عمل کند.
هرچه گذشت اوضاع بدتر شد، تا جایی که گرگ برجاگ را پاره کرد و رسما اعلام کرد که به آن پایبند نخواهد بود. پس از آن جسورتر شد و حتی یک شب در حرکتی غافلگیرانه به نگهبان مهربان روستا که به درخواست پیر دانا، بیرون از روستا مانع از تجاوز گرگ ها به جان و مال مردم روستا می شد حمله کرد و ... .
کار به جایی رسیده بود که حتی مردمی هم که حرف های کدخدا را باور کرده بودند به حرف #پیر_دانای روستا رسیدند و فهمیدند که ذات گرگ دریدن است و سلام او بی طمع نیست، و توافقی که گرگ امضا کند، چیزی بجز قانونی شدنِ دریدن و جنایت نخواهد بود؛ علاوه بر اینکه دیگر، مردم روستا با گرگ به خاطر حمله ی او به #نگهبان_مهربان_و_فدائی روستا که او را مانند پدر دوست داشتند، پدر کشتگی پیدا کرده بودند.
اما باز هم کدخدا بر عقیده ی خود باقی بود. مدتی بعد هم گفت اخیرا سر دسته ی گرگ ها تغییر کرده و با قبلی فرق می کند. این بار با او مذاکره می کنم و از او تعهد می گیرم که به برجاگ بازگردد، مطمئن باشید مشکل برای همیشه حل خواهد شد.
این شد که مردم به خوبی کدخدا و همفکرانش را شناختند و تصمیم گرفتند او را عوض کنند و دیگر، امور خویش بدست #همفکران_کدخدا نسپارند.
نوسنده: * بازنویسی متن نویسنده ی ناشناس *