خاطرات روحانی شهید محمدمهدی آفرند
قسمت ۸:
با پیروزی انقلاب فصل جدیدی در زندگی مردم شروع میشود. دست جوانان انقلابی باز شده و به فرمان امام خمینی با شور و شعور مراکز بسیج سازندگی رارونق میبخشند. اما عدهای شاهدوست هنوز امید به برگشت شاه دارند، جلساتی میگیرند و گرد و خاک به پا میکنند. اواخر سال ۱۳۵۷ که بوی بهار در شهر کویری رفسنجان پیچیده بود، محمدمهدی ۱۳ ساله با پدرش به جلسهای در حسینیّه فردوسیه میروند. جمعیّت اندکی دورتادور نشسته بودند. روحانی دعوت شده از تهران بالای منبر میرود و شروع میکند به سخنرانی.
محمدمهدی به دقت به سخنان او گوش میدهد. وقتی متوجه میشود که او در میان گفتههایش سعی دارد از رژیم شاه طرفداری و حمایت کند، خیلی عصبانی میشود. آرام و قرار ندارد. چندین مرتبه نیمخیز میشود که جلسه را به هم بزند و مردم را آگاه کند اما پدر جلویش را میگیرد. دستان پدر مچش را سخت گرفته است. پدر در گوشش نجوا میکند.
جلسه که تمام شد سخنران از پلههای منبر پایین میآید و به سوی در خروجی میرود. محمدمهدی از جا میپرد و خود را به او میرساند. تا پدر به آنها برسد چندین سوال و جواب بینشان ردّ و بدل میشود. محمدمهدی آرام و متین با روحانی شاهدوست سخن میگفت و روحانی هر لحظه برافروختهتر میشد. پدر به کنارشان میرسد، محمدمهدی میگوید: « شما امروز با حرفهایتان ضربهی محکمی به اسلام و انقلاب وارد کردید! ...»
روحانی حیران و عصبانی مانده بود که در برابر حرفها و استدلالهای یک نوجوان ۱۳ ساله چه بگوید. تنها نگاه غضبآلودی به محمدمهدی انداخت و با دست او را عقب زد و بدون اینکه حرفی بزند، حسینیّه را ترک کرد.