برخورد کلنگی:
نمی دانستم آیا کار خوبی کردم که مدیریت آن مدرسه را پذیرفتم یا نه؟ از اطرافیان مدیر قبلی شنیده بودم مدرسه عجیب و غریبی است. ارتباط با نامحرم و مصرف دخانیات، رفتاری معمولی به حساب می آمد. «رضا» را همان روزهای اول شناسایی کردم. پسر با استعدادی که معلوم بود به خاطر بی توجهی به مسیر غلط افتاده و از قضا هر دو خلاف را انجام می داد! اوایل به خاطر لباسم از من خوشش نمی آمد اما بعدا کم کم رفیق شدیم. یک روز آمد دفتر و گفت کار خصوصی دارم. در را بست و زار زار زد زیر گریه. خوب که اشک ریخت سر صحبت را باز کرد: «حاج آقا من هم دوست دختر دارم و هم سیگار می کشم. ناراحتم ولی نمی تونم کنار بذارم.» پرسیدم: «کدومش رو؟» گفت: «جفتش رو» نیم ساعت صحبت کردیم. سعی کردم خوب حرف هایش را بشنوم و با استدلال مجابش کنم. یک جلسه کافی نبود. کار به جلسه پنجم کشید. در نهایت با یک برنامه مشخص و با کمک مشاور، هم سیگار را کنار گذاشت و هم ارتباط نامشروعش را. الان الاهیات می خواند در دانشگاه تهران. برای بچه های محل شان جلسه قرآن راه انداخته و گاهی تماس می گیرد. آخرین بار همین هفته پیش بود. می گفت: «اگر روز اول با من برخورد کلنگی کرده بودین، معلوم نبود سر از کجا در بیارم!»