داستان اول
تحریم؛ ظلمی به وسعت تاریخ
تکان های پشت سر هم پاهایش روی صندلی انتظار داروخانه، آینه اضطرابش بود.
_آقای حسینی!!
_بله، بله اومدم.
_نداریم متاسفانه
_آقا تو رو خدا. کجا برم. هرجا میرم همینو میگن. بچم داره از دست میره.
_ چی بگم! این دارو به خاطر تحریما تو بازار نیست.
سرش را پایین انداخت و برگشت روی صندلی نشست.
فکر کنم از گشتن خسته شده بود. شاید هم روی برگشت به خانه را نداشت.
نزدیک تر شدم.
_توکل به خدا کن برادر.
_بچم نفسش به این دارو بنده. چکار کنم.
_ آره میدونم. خیلی ها به خاطر تحریمای یه مشت ظالم تو دنیا پرپر شدن.
اصلا میخوای یه آدرس بهت بدم دیگه درد خودت یادت بره؟
_ ای بابا! درد ازین بالاتر که بچم جلوی چشمم...
بغض اجازه نداد حرفش تمام شود. گفتم:
_ راست میگی. اما من یه نفر رو سراغ دارم، بچه شش ماهش به خاطر تحریم تو خون خودش غلطید.
_ بنده خدا پدرش! چطور؟ حالا چی نیاز داشت؟
_ آب!
_چی؟ آب؟؟؟
_ آره. نامردا آب رو تحریم کرده بودن. بچه داشت پرپر میشد از تشنگی. باباش رفت بهشون گفت: بیایید ببریدش آب بهش بدین. این بچه که با شما کاری نداره. با چند قطره آب هم تشنگیش برطرف میشه.
هنوز حرفای بابا تموم نشده بود که دستاش با خون گلوی بچش رنگین شد.
نگاهش را به زمین گره زد. یک مروارید از چشمانش روی زمین افتاد. تازه متوجه شده بود از چه کسی می گویم.
آهی کشید و گفت: لا یوم کیومک یا اباعبدالله.
داستان دوم
دَم آخر!
خیلی این در و اون در زد تا پاسپورت بگیره. اما نمی شد.
چون از نیروهای نظامی بود پاسپورتش رو نمیدادن.
دلش تو جاده بود. عمودها رو در خیالش کنار موج عاشقان آقاش می شمرد.
گاهی چای عراقی می خورد.
گاهی پاهاش رو ماساژ میداد و تاولش هاش رو می دوخت.
گاهی هم تو موکب هندی ها با غذاهای تند و تیزشون انرژی می گرفت...
چندتا از دوستاش بار سفر بسته بودن. داغ حسرت بدجوری دلش رو سوزونده بود.
خسته نشد. پشت در حفاظت اتراق کرده بود و هر روز التماس می کرد.
دلش شکست. متوسل شد تا ...
انگار معجزه شده بود. پاسپورت رو دادن.
ولی وقتی برای ویزا نمونده بود.
میخواست با کاروان رفقا راهی بشه.
پاسپورت رو برد برای ویزا...
خبر رسید سفر عشق، ویزاش مُهر آقاست. هر کی دعوت شده ویزا نمی خواد.
حالا فقط یه چیز مونده بود. کاروان جا نداشت و امروز حرکت ...
بار خودشم بست. با خانواده خداحافظی کرد. رفت بدرقه دوستاش. گفت: منم میرم. یاعلی! شاید یه نفر نیاد!
... همه سوار شدن. همه اومده بودن... انگار...
حسین با زن و بچه هاش اومده بود... نگاه حسین به چشمان منتظر و ملتمسش گره خورد.
_ من بچم رو تو بغل میگیرم. بیا جای پسر من بنشین.
این روزا ویزا که نمیخوان. مهم جا هست که میشینی جای پسر من. تو مسیر هم مهمون آقاییم....
یاد زهیر افتاد. وسط راه... خیمه اباعبدالله. دعوت ارباب. امضای شهادت...
آخ که چه کیفی میده مهمون خاص آقا باشی.
_ الوووو. سلام خانم. دیدی بالاخره رفتم. مراقب بچه ها باش...