کیف و وسایلمان را برداشتیم که به طرف ایستگاه برویم، قبل از اینکه حرکت کنیم کسی که به عنوان مسئول به همراه ما بود کاری برایش پیش آمد و از گروه جدا شد، دیگر همسفر ما نبود.
مسئول تلفنی مسئولیت گروه هفتنفره را به من واگذار کرد و گفت: نمیدانم بیلیطها را کجا گذاشتم و به چه کسی دادم!
ناخواسته مسئولیتی را پذیرفته بودم که نمیدانستم چه به انتظارم میکشد.
با گروه هفتنفره بدون اینکه بیلیط داشته باشیم به ایستگاه رفتیم. به دفتر فروش بیلیط مراجعه کردیم.
اما وقتی رسیدیم ایستگاه اینترنتشان قطع بود و دسترسی به سایت اصلی نداشتند.
ماهم شمارهی روی بلییطهارا نداشتیم.
هرچه به آنها اصرار کردیم که ما بلیط داریم و گم کردیم قبول نکردند. از یک ساعت کمتر وقت داشتیم برای تهیه بلیط، بعداز ظهر پاییز بود، کارمندان ایستگاه حرف مارا باور نکردند.
و گفتند باید بروید واز دفتر مرکزی شهر برایمان بلیط بیاورید.
بعد از کلی رفت و آمد و پیشنهاد و گفتمان با آنها تصمیم گرفتم که به دفتر مرکز شهر بروم.
از دوستان خواستم که یکی از آنها با من همراه شود که به دفتر مرکزی بروم که متاسفانه بخاطر خستگی و بیحوصلگی گفتند ما نمیتوانیم بیاییم.
دیگر راهی به ذهنم نمیرسید و خیلی کلافه بودم من نیز مانند آنها خسته بودم اما فقط بخاطر پذیرش مسئولیتی که پذیرفته بودم، خستگی را به زبان نمیآوردم تا اتحادمان باقی بماند.
اما چهرهام خودش گویایی خستگیم بود هرچند برزبانم جاری نمیکردم قرار شد خودم تنها به دفتر مرکز شهر بروم، برای درخواست تاکسی به طرف اطلاعات ایستگاه رفتم و از شیشه تمام اتاق را نگاه کردم اما کسی داخل اتاق نبود، دو قدم به عقب برگشتم که مسئول اطلاعات ایستگاه گفت: آمدی که تاکسی بگیری به دفتر مرکزی بروی!
وقتی نگاه کردم دونفر دیگر با پیراهنهای سبز کمرنگ و شلوارشان سبز پررنگ بود داشت صحبت میکرد که هردو دو کلت در کنار جیب شلوارشان به کمربندشان متصل بود فهمیدم مسئول امنیت ایستگاه هستند.
مسئول اطلاعات ایستگاه رفت که با تلفن تاکسی بگیرد که یکی از پلیسها آمد جلو و سلام کرد، سرم را پایین انداختم و جواب دادم، پرسید: چه شده!
برایش توضیح دادم. وقتی متوجه شد ما طلبهایم.
از پشت شیشه با دست به مسئول اطلاعات ایستگاه اشاره کرد وگفت زنگ بزن تاکسی را کنسل کن.
پلیس گفت وقت نمیشود که شما بروید و برگردید به قطار نمیرسید.
وارد اتاق اطلاعات قطار شدو تلفن را برداشت به مسئول بالا دستیاش تماس گرفت و با دفتر مرکزی کل کشور تماس برقرار کرد و از آنها خواست که پیگیری بیلیط ما را کند. تلفن قطع میکرد و بین تلفنهایش همکارش و مسئول اطلاعات قطار به او میگفتند اینها بیلیط ندارند برای خودت گرفتاری درست نکن. خلاصه در حضور من قصد سرد کردنش را داشتند اما او بیتوجه به حرفها میگفت من تلاشم را میکنم، شما و گروهتان را سوار قطار میکنم.
از اینکه دیگر نمیخواست به دفتر مرکز شهری بروم خوشحال بودم و انرژی تازهای در رگهایم جریان گرفت و فقط خدا خدا میکردم که تلاشش بینتیجه نباشد سه آقای که دونفرشان پلیس و یکنفر مسئول بود، آن سه نفر روی صندلی نشسته بود و در اتاق باز بود و من خارج از در ایستاده بودم منتظر تلاشهای پلیس، اعضای گروه که قضایا را دانستند خوشحال شدند و دست به دعا شدند.
از خستگی نگاهم را به میز چوبی که تلفن سفید چرک شده رویش بودو کاشیهای قدیمی کف ایستگاه دوخته بودم.
تلفن که قطع میشد دوباره تلاشهای این دونفر و زمزمه هایشان برای سرد کردن این پلیس شروع میشد، چیزی نمیگفتم و فقط به تلاش یکنفر و به دلسرد کردن آن دونفر گوش میدادم که چگونه کسی اگر بخواهد میتواند کاری را انجام دهد و اگر کسی نخواهد خودش را از معرکه پس میکشد و تلاش میکند دیگران نیز دلسرد کند.
پلیس دوباره با دفتر مرکزی کشوری بلیطهای قطار تماس گرفت و پیگیری کرد و یک تکه کاغذ از روی میز و خودکاری را از جاقلمی برداشت و گوشی تلفن را بین شانه و سرش قرار داد و شروع به نوشتن کرد اسممان را نوشت و شماره بلیط مان نیز برای هرکس روبروی اسممان نوشت و شماره کوپه را هم نوشت.
باور نمیکردم یکنفر چقدر برایمان تلاش کرد.
آن دونفر که دیدند موفق شد سکوت کردند.
کاغذ را به طرفم گرفت و گفت: این کاغذ را بگیر، و بررسی کن اسم وفامیل ها درست است!
الان قطار میآید کاغذ را با خودت بیاور تا خودم با مسئول قطار هم صحبت کنم.
نمیدانستم چه میگویم فقط تشکر میکردم.
کاغذ را گرفتم و به طرف دوستان خسته و ولو شده بروی صندلیها رفتم و کاغذ را به نشانهای موفقیت بالا بردم و تکان دادم تا ببیند که دعایشان استجابت شده.
کاغذ دست به دست میچرخید، هنوز باور نداشتم که کارمان درست شده بهم لبخند میزدیم.
صدای سوت قطار را شنیدیم وسایلمان را دوباره به دست گرفتیم و دوستان را به طرف در ورودی واگن قطار فرستادم و خودم با تکه کاغذ به طرف پلیس امنیت ایستگاه رفتم.
مسئول قطار همراه با همکارانش و امنیت قطار و مسئول بیلیط مسافران در کنار هم روبروی ایستگاه ایستاده بودند و مسافران را نگاه میکردند و چندنفر ازشان راهنمایی میگرفتند، پلیس کاغذ از من گرفت و به طرف آنها رفت، آهسته گام برمیداشتم دردلم غوغا بود ترس و اضطراب به دلم چنگ میانداخت لحظات آخر دیگر زانوهایم توان نداشت.
#قسمت_اول
#بلیط_پرماجرا