بسم الله الرحمن الرحیم
اسب چموش
گُنده لاتِ زندان بود. زخم عمیق روی گونهاش کافی بود تا علت زندانی شدنش را بفهمم.
دستمال یزدی ابریشمی در یک دست و تسبیح شاه مقصودی اصل در دست دیگرش او را از بقیه زندانیها متمایز میکرد! همیشه دو سه نفری نوچه هم دور و برش میپِلِکیدند.[1] هیچ کس جرأت نداشت به او بگوید بالای چشمت ابرو! سرش درد میکرد برای دعوا.
خیلی دلم میخواست این اسب چموش را رام کنم. اما دُم به تله نمیداد. با این که یک سال از انتقالش به این زندان نگذشته بود، همه از او حساب میبردند.
چیزی تا ماه رمضان باقی نمانده بود. از واحد فرهنگی زندان درخواست کردم یک روحانیِ اهلِ حال، به زندان اعزام کند تا شبها بعد از افطار، نماز جماعت بخوانیم و مختصری هم ادعیه ویژه رمضان را زمزمه کنیم. به قول دوستان شاید که رستگار شویم!
اولین شبی که نماز جماعت برپا شد، زندانیان به تعداد انگشتان دست حاضر شدند. شاید برای شب اول خیلی هم زیاد بودند. آقای موسوی اصلا از این بیتوجهی ناراحت نبود. خوب میدانست اینجا زندان است و حضور همین چند نفر هم غنیمت! با مشورت من و برای تشویق زندانیان به حضور در نماز و مراسم مناجاتخوانی، اعلام کرد هرکس تا پایان ماه مبارک رمضان مناجات توابین امام سجاد علیه السلام را با ترجمهاش حفظ کند، از تخفیف مجازات بهرهمند خواهد شد. قرار شد خودش هر شب یک جمله از این مناجات را برای زندانیان بخواند و دربارهاش حرف بزند.
یکی دو صفحه بیشتر نبود. حفظ کردنش خیلی راحت بود. مخصوصا برای کسانی که در سخنرانی آقای موسوی شرکت میکردند. خبر به گوش منوچهرخان رسید. احساس کرد سوژه خوبی پیدا کرده است. با نوچههایش قرار گذاشت در برنامه مناجاتخوانی آقای موسوی شرکت کنند.
اتفاقا حضور منوچهرخان انگیزه خوبی برای سایر زندانیان بود تا ببینند چه اتفاقی قرار است رقم بخورد. همه میدانستند منوچهرخان اهل نماز و دعا نیست و حضورش در چنین مراسمی بوی خرابکاری میدهد.
نماز که تمام شد، آقای موسوی روی منبر رفت. قبل از این که بسم الله را بگوید منوچهرخان رسید. همان طور که تسبیحش را میچرخاند گفت:
سام علیکم. تقبل الله حاج آقا! عارضم به خدمتتون که ما و بچهها قصد داریم آدم بشیم. ولی خوب تا حالا قسمت نشده! اما شِنُفتیم این عمامه و لباس خودش یه قدرتی داره، آدم رو میندازه توجاده. اگه یه حالی به ما بدی و چند دقیقهای این لباس رو بدی ما بپوشیم، یَحتمل آدم بشیم!
تمام نمازخانه سکوت بود. آقای موسوی کمی خودش را جابجا کرد و عمامهاش را درآورد.
- آدم شدن که البته به لباس نیست. انشالله خدا توفیق بده همه آدم بشیم. اگه مشکلت با این لباس حل میشه، بفرما!
هیچ کس باور نمیکرد آقای موسوی زیر بار این درخواست منوچهر برود. همه میدانستند پوشیدن این لباس همانا و مسخره بازیهای منوچهرخان همان.
- خیلی مشتی هستی حاجی! بپر ناصر! این عمامه رو بذار روی سرت ببینم اگه تو آدم شدی منم امتحان کنم.
نمازخانه ترکید. از هر طرف صدایی در نمازخانه میپیچید.
حاج ناصر مسئلهٌ.
حاجی تقبل الله.
حاج آقا یه استخاره واس ما بیگیر! ...
منوچهرخان یک گوشه نمازخانه ایستاده بود. تسبیحش را میچرخاند و به معرکهای که راه انداخته بود میخندید. آقای موسوی هم از روی منبر فقط زندانیان را تماشا میکرد و هیچ عکس العملی جز لبخند نداشت.
از عصبانیت دود از سرم بلند شد. بلندگو را گرفتم و فریاد زدم: « نگهباااااااان....» جمع کن این بساط رو. امشب برنامه نداریم.
نیم ساعتی کشید تا همه نمازخانه را ترک کردند. به آقای موسوی گفتم نباید بهانه دست این اراذل میداد تا همه چیز را به مسخره بازی بگیرند. اما او مرام خودش را داشت. از این که آنها را اراذل خطاب کردم ناراحت شد. تا پایان ماه رمضان از من مهلت خواست. مطمئن بودم وقتش را تلف میکند.
نمازخانه شب به شب شلوغتر میشد. دارودسته منوچهرخان تقریبا هر شب یک بساط جدید به پا میکردند، اما آقای موسوی هم انگار خوب بَلَد بود با این قُماش چطور باید برخورد کند. هم دل به دلِ منوچهرخان میداد و هم هرطور شده بود یک جمله در تفسیر و شرح مناجات توّابین میگفت.
رمضان از نیمه گذشته بود. منوچهرخان حالا نه به خاطر دست انداختن حاج آقا، که برای نظم بخشیدن به مراسم به نمازخانه میرفت. هیچ کس نفس نمیکشید تا آقای موسوی حرفهایش تمام شود. به قول منوچهر، حاجی خیلی لوطی بود و همه باید حرفهایش را میشنیدند. عاشق مرامش شده بود. شب قدر سوم بود که بعد از تمام شدن مراسم، دستمال ابریشمیاش را در جیبش گذاشت و سراغ حاج آقای موسوی رفت.
- قبول باشه حاجی. بچهها میگفتن اگه اون مناجات رو حِپز کونیم، تخفیف میدین. راست گفتن؟؟
- به به! منوچهرخان. از شما قبول باشه. شما حفظ کن! خدا خودش هواتو داره.
- راستیاتش حاجی من حِپزم. فقط بچهها نفهمن. میدونید دیگه یه زندانه و یه منوچهرخان. خوبیت نداره!
- احسنت به شما. اتفاقا خیلی هم خوبیت داره. اما خوب! چون دوست نداری چشم.
- دلمون خیلی برا نَنمون تنگ شده. ریش گرو بذارید یه تُکِ پا بریم یه سر بهش بزنیم، تا تهِ دنیا اسیرتونیم.
دستی روی شانهاش زد و گفت: خدا بزرگه منوچهرخان. خدابزرگه.
دو روز به عید فطر مانده بود. باورم نمیشد کسی بتواند از پسِ منوچهرخان برآید. لیست تخفیف مجازاتهای عیدفطر به زندانها ابلاغ شد. هیچ کس نفهمید چرا منوچهر آزاد شد.
[1] . رفت و آمد