بهار معنویت؛ ماجرای روزهداری محسن و حسن
محسن غر غر کنان با خودش حرف میزد و گفت: خواستم این سال اولی سه روز قبل از رمضون رو روزه بگیرم و وصلش کنم به رمضون ولی اینطورکی اصلا نمیشه.
فکر کنم چند دقیقه دیگه چیزی نخورم اسید معدم شیکم و روده و همه رو سوراخ میکنه و میریزه زمین... اوه اوه بریزه رو فرشای خونه می جواب مامانو میده؟
خدا لعنتت کنه هاشمی که هرچی میکشم از دست توعه.
آخه منو چه به روزه؟
امروز فوتبالم نرفتم، اگه تیممون به خاطر نبودن من از کوچه بالایی گل بخوره کلتو میکنم!
فردا باید حسابی غذا بخورم برم فوتبال، تیممون به من احتیاج داره، باید حتما برم. اصلا بدون تیر دروازه چطوری میخوان بازی کنن!
وای خدا حالا عین ننجون معدم سوراخ نشه خوبه؟ بذا یه زنگ بزنم بهش!
محسن: الو سلام هاشمی خونست؟
مادر حسن: سلام پسرم، نه حسن رفته مغازه پیش باباش!
محسن: کی میاد؟
مادر حسن: عه آقا محسن شمایی؟ نمیدونم والا، تازه رفتن! شما خوبی؟ مامانت اینا خو...
محسن وسط حرفای ماور حسن تلفن رو قطع کرد و گفت:
چقه این زنا حرف میزنن، بهتره برم بیرون، اصلا فکر فرشا راحتم نمیذاره!
بیرون گه رفت حسن رو دید و با خودش گفت: آخ خون هاشمی دم در مغازه ی باباش نشسته! الان میرم ببینم چطوری تا الان تحمل کرده! اوه اون که داره میخوره که!
محسن:عه حسن تو مگه روزه نیستی؟ چرا داری پرتقال میخوری؟
حسن: سلام محسن جون! من روزمو باز کردم. مامانم میگه اگه کسی بهت خوراکی تعارف کرد و تو بخوری ثوابش از روزه خیلی بیشتره!
محسن:آها چه جالب!
محسن با خودش گفت: خببه منم تعارف کن دیگه! پس چرا به من تعارف نمیکنه؟ وای خدا چه صدایی هم داره حتما خیلی ترد و شیرینه! زود باش تعارف کن دیگه!
باید همینطوری بهش زل بزنم تا خجالت بکشه و یه ذره بهم تعارف کنه. آره همین کارو میکنم! فقط یه ذره تعارف کن بقیش با من!
در همین حین حسن هم با خودش میگفت: این چرا اینطوری نگاه میکنه؟ یعنی ناراحت شده بهش گفتم سحری نون و پیاز بخوره؟ بهتره به روم نیارم و پرتقالمو بخورم.
حسن:محسن جون! بفرما!
محسن:خیلی ممنون!
حسن:هوی چیکار میکنی؟
محسن: خب بده دیگه!
حسن:مثل این که یادت رفته روزه ایا! تعارف کردم بشینی...
محسن:آها، خب نه دیگه من برم
حسن:بیا بابا شوخی کردم، روزه ی مستحبی رو کسی تعارفم نکرد میتونی باز کنی...