بهانه
دیشب تا دیر وقت مهمونی بودم، صبح هم نتونستم چند ساعت زودتر بیدار بشم و برم کارگاه. همش دلهره داشتم حاجی سین جیمم کنه که چرا کار رو آماده نکردی. توی مسیر که داشتم میرفتم تو ذهنم معرکهای بود! با خودم میگفتم: کاش همین دیروز تمومش کرده بودم، کاش امروز حاجی نیاد. اصلا کاش مشتری یادش بره. ولی مگه میشه یادش بره چندبار تأکید کرده بود کارم به موقع آماده بشه خیلی برام مهمه. حالا شایدم مشکلی پیش بیاد براش، نه نمیشه، شاید ... . فکر کردم یه بهونه ای بیارم و چیزی دست و پا کنم و به حاجی بگم، مثلا بگم مریض شدم یا یه اتفاقی افتاد که نتونستم دیروز کار رو تحویل بدم. بعد از کلی فکر تصمیمو گرفتم، «آره این طوری بهتره».
وقتی رسیدم کارگاه بی معطلی مشغولِ کار شدم. استرس داشتم. نیم ساعت بعد حاجی اومد. سراغ کار رو گرفت، با احساس خجالت رفتم جلو، پیشونیم عرق کرده بود، سرمو انداختم پایین وگفتم: حاجی شرمنده باید دیروز کار رو تحویل میدادم ولی پشت گوش انداختمش، امروزم خواستم زودتر بیام ولی نتونستم، ببخشید من مقصرم خودم هم به مشتری توضیح میدم.
حاجی طوری که انگار انتظارشو نداشت چند لحظه فقط نگاهم کرد بعد دست گذاشت رو شونه ام : «اشکالی نداره پسرم همین که باهام رو راست بودی یه دنیا می ارزه، تا مشتری بیاد هم وقت هست.» رفت طرف میزش کلاه پشمیشو درآورد و نشست رو صندلی، بعد با لبخند یه نگاهی بهم کرد و گفت: «اصلا بهش زنگ میزنم شب بیاد دنبال کارش، اینطور ناراحت نمیشه. تا شب که میتونی تمومش کنی؟» بی هوا پر از شادی شدم و مثل بچه های دبستانی که از شوق داد می زنند گفتم: «آره حاجی پس چی که می تونم تمومش کنم»