مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب بهای عشق(قسمت اول)
امتیاز کاربران 5

تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر سایر

صدف هستم. از تاریخ 20 فروردین 1397 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر سایر تولیدگر گرافیک توزیع گر پیام رسان تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 152 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
بهای عشق(قسمت اول)

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ جمعه, 17 آذر 02

:cherry_blossom:دستی به پهلو گرفت. دست دیگرش را روی تشک تخت فشار داد. لبهای ورم کرده اش را محکم روی هم چسباند. با زحمت و یا علی گویان از روی تخت بلند شد. محمد با شنیدن صدایش سریع به طرفش رفت. دست مردانه اش را پشت کمرش گرفت. کمک کرد، کمر راست کند. از پشت چشمان ابری‌ ش صورت کشیده محمد نورانی شده بود. محمد، گونه پف کرده اش را بوسید. دستان زبرش را روی گونه هایش گذاشت. با انگشت شصتش اشک های آسیه را پاک کرد. سر بینی چاق آسیه را درون دو انگشتش گرفت. لبخند زد و گفت: «دختر خوب که نباید گریه کند. برای خودش و بچه ها ضرر دارد. بعد نگویی نگفتی. اگر بچه هایمان اعصاب نداشتند به خاطر همین گریه هاست. حالا بخند.» دستش را چند بار آرام روی صورتش زد و گفت: «این تن بمیرد.»

:four_leaf_clover:آسیه بغضش را فروخورد. آب بینی اش را بالا کشید. به صورت محمد خیره شد. چشمان درشت و جذابش هنوز مثل روز عقدشان بود. فقط گوشه چشمها سه خط افقی خنده، چشم نوازی می کرد. آسیه با دقت به صورت محمد نگاه کرد. می خواست حتی کوچکترین ریزه کاری صورت او را به خاطر بسپارد؛ خال گوشتی و قهوه ای روی گونه راستش، چهار خط افقی روی پیشانی بلندش، ریش ها و موهای بلندش را. آسیه یاد روز عقدشان افتاد. آن موقع موهای مشکی و پر پشت محمد تا وسط پیشانی را می پوشاند. آن ها را به یک طرف شانه میکرد. اما الان دیگر از آن موها خبری نبود. موهای جو گندمی دو طرف صورتش را حنا گذاشته و زیر نور، قرمزی موهای سفید، ذوق میزد. چند دسته موی وفادار از یک طرف سرش را به طرف یگر انداخته بود تا روی کچلی وسط سرش را بپوشاند. برای اینکه جوان به نظر برسد ریشهایش را حنا بسته بود.آسیه همیشه آرزو میکرد بینی بچه ها مثل بینی پدرشان قلمی و باریک باشد. ابروهای پیوسته و پر پشتتش آسیه را یاد دخترهای قجری می انداخت. محمد همیشه می گفت: «این ابروها و چشم و موهای سیاهم نشان از اصالت دارد خانم. من یک ایرانی اصیلم.» چشمان آسیه روی خطوط صورت گندمگون محمد طواف میداد. محمد خنده ای کرد و گفت: «خانم گفتم بخند. نگفتم زل بزن به صورتم و بر و بر نگاهم کن. اصلاً چهل روز قرار است ازت دور باشم.»

:cherry_blossom:آسیه بغضش ترکید. اشک روی گونه های لک افتاده اش جاری شد. در حالی که سعی میکرد کلمات را درست ادا کند گفت:«آخر چرا متوجه نیستی مرد؟ خدا بعد از چهارده سال به ما بچه داده و شما دقیقاً تو ماه های آخر بارداریم می خواهی تنهایم بگذاری و بروی؟ برو. نمی گویم نرو. فقط بگذار بچه ها به دنیا بیایند بعد برو.»
محمد روی تک صندلی چوبی گوشه اتاق نشست. سرش را میان دستانش گرفت. به فرش بوم گلی زیر پایش خیره شد. آرام گفت:«لااله الا الله. خانمم، عزیز دلم، شما که بهتر از هر کس دیگری در جریان نذرم هستی. چرا اینقدر اذیتم میکنی؟ فکر میکنی دل کندن از شما برایم راحت است؟»

:four_leaf_clover:محمد از روی صندلی بلند شد. روبروی آسیه روی زمین بر کُنده زانو نشست. سرش را بالا گرفت. دستش را روی شکم برآمده آسیه گذاشت. در حالی که اشک از گوشه چشمانش جاری بود، گفت:«به خدا راحت نیست. به جون این دو تا دختر خوشگلم راحت نیست. اما نمیتوانم نروم. از کجا معلوم بعداً چنین موقعیتی پیش بیاید و بتوانم نذرم را ادا کنم؟»
آسیه به طرف آشپزخانه رفت. اخم هایش را در هم کشید و گفت:«کاش آن نذر را نکرده بودی. اگر خدا میخواست به ما بچه بدهد، بدون نذر هم میداد.»
ناگهان داخل شکم آسیه دردی پیچید. آسیه پلکهایش را روی هم فشار داد. لبانش را گزید. دستش را به اپن گرفت. نمیتوانست از جایش تکان بخورد. برای چند لحظه اتاق ساکت شد. با صدای آخ آخ آسیه، محمد به طرف آسیه دوید. کتفش را زیر دست آسیه برد. میخواست کمک کند تا او را به طرف تخت ببرد. اما آسیه آرام و بی رمق گفت:«تو را به خدا محمد، نمی توانم حرکت کنم. بچه هایمان طوریشان نشود؟ زنگ بزن 115 بیاید.»

:cherry_blossom:محمد فوری گوشی تلفن را برداشت و تماس گرفت. محمد کمک کرد آسیه روسری مشکی و چادرش را سر کند. آمبولانس خیلی زود رسید. آسیه را همانطور مچاله شده روی برانکارد گذاشتند. سرم را که وصل کردند،آسیه مقداری احساس راحتی کرد. محمد پشت آمبولانس کنارش نشست. دست او را درون دستش گرفت و گفت:«خانمم غصه نخور. چیز مهمی نیست. این بچه ها گارانتی دارند. چیزیشان نمیشود.اگر خانم اجازه بدهند گارانتی مادام العمرشان را فردا امضا می کنم.»

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما