یادش به خیر، سوسوی باد خنک که می وزید و گرمای خورشید را بی اثر می کرد، زمان قرار ما بود زیر درخت توت. فرش کوچکمان را پهن می کردیم و عروسکهایمان را روی آن یک به یک بانظم و ترتیب می نشاندیم. درعالم کودکانه خود با اسباب بازیمان، چای تازه بار می گذاشتیم ،عروسکهایمان را که، گه گاه گریه می کردند برای آرام کردنشان، در آغوش می کشیدیم وچه زیبا مادرانه ها را تمرین می کردیم.
درآخر، بعد از هزار بار خاله بازی کردن وایفای نقش های اجتماعی و خانوادگی مختلف، دور سفره ی کوچکمان گرد می شدیم و همه ی خوراکی ها را رو می کردیم و با هم می خوردیم و از ته دل می خندیدیم و آنجا، زیر آن درخت، بهشت دخترانه ی ما بود.
یادم هست گاهی، غروب که می شد کفش های تق تقیِ گلدارِ صورتی ام را به پا می کردم وزنبیل کوچک قرمز را به دست می گرفتم، موهای زیبا و شانه کرده ام را زیر چادر گل گلی آبی ام پنهان می کردم و راهی نانوایی می شدم با وقار می رفتم و بامتانت بازمی گشتم مادرم همیشه می گفت: دخترست وهمین متانت و وقارش.
من سوگلی خانه بودم، چون دختر بودم و رسول خدا (ص)مرا رحمت خوانده بود.
رحمت های خدا، روزتان مبارک