امیر در سکوت بود و میدانستم که فهمید کجای کار را اشتباه رفته است. اما قطعا سوالات زیادی در ذهنش هست که هنوز جواب ندارد.
-بخش دوم سوالت و حرف هات چی بود؟ گریاندن. درسته؟ اینکه چرا این همه پول میدن به مداحا تا مردم رو گریه بندازن اینکه چرا این پولو نمیدن به فقرا اینکه ما غمگینترین کشور جهان هستیم و ایران باستان عزاداری نداشته و ما این همه عزا و گریه و زاری داریم.
امیر: خب آره، چه خبره این همه گریه و زاری؟ کم غصه و غم دارن این مردم؟
-سوال!
امیر: ای بابااااا
-چیه؟! همون اول، قرار گذاشتیم دیگه! خودت گفتی 10 تا سوال بپرس‼️
امیر:خب بپرس
-حاج علی که مداح هیئته چند میگیره
لبهاش آویزان شد و گفت:
هیچی، هرسال رایگان میاد مداحی میکنه.
-یادته یکسال یه نفر نذر داشت که حدود یک میلیون به مداح هیئت بده؟
امیر: آره.
-خبر داشتی حاج علی خرج جهزیهی دختر اوس محمد کرد؟
امیر چشمانش گرد شد و گفت: واقعا؟
-بله! واقعا!
باز امیر سرش را پایین انداخت و این بار زیر لب گفت: خدا منو ببخشه، پیش خودم در مورد این بنده خدا چه فکرایی کردم.
به روی خودم نیاوردم که زمزمهی حرفهایش را شنیدم. گفتم: اما ایران باستان، کی گفته ما عزاداری نداشتیم تو ایران باستان بارزترین عزاداری مال سیاوش هست که معروف به داستان سوگ سیاوش هست. داستانشم تو شاهنامه اومده. پس اون زمان هم عزاداری بوده. موارد دیگه هم هست که اگر بخوای رفتیم خونه برات از روی کتاب و سند میگم.
اما اینکه ما غمگین ترین کشور جهانیم آمار اینو از کجا در آوردن
امیر: نمیدونم چند وقت پیش که رفتم سَلمونی، غلام گفت.
فهمیدم که ای داد بیداد، پس این شبهات را «غلام سَلمونی» تو سر این بچه انداخته است! بار اولش نبود که تو سَلمانی مینشست و سر مردم را با حرفهایی که از این گروههای باستانگرا و سلطنت طلب یاد میگرفت به خورد مردم میداد.
ادامه دارد...