به رنگ امتحان
آبپاش را برداشت تا شبنمها را روی گلبرگهای گلدانهای پشت پنجره مهمان کند. ناخودآگاه نگاهش به داخل کوچه افتاد و صاحبخانه مریم خانم که جلوی در، با او صحبت میکرد. خط و نشان کشیدن را میشد از بالا و پایین شدن دستان صاحبخانه فهمید.
زنگ شادی صدای مریم خانم درگوشش پیچید. همین دیروز بود که در صف نانوایی برایش تعریف کرد وامشان درست شده و تا یک ماه دیگر، اجارههای عقب افتاده را یکجا پرداخت میکند. اما انگار صاحب خانه صبرش تمام شده است.
-مامان! ماماااااان! حواسِت کجاست؟ میشه ازم بپرسی! فردا امتحان دارم.
- هااان! چیه سوزنت گیرکرده مامان مامان! همه جا رو خیس کردم! نمیبینی آبپاش دستمه!
مهدی سرش را پایین انداخت:
-آخه حواست نبود. چندبار صدات کردم. ببخشید! حالا میشه ازم بپرسی؟ فردا خانم معلم از همه میپرسه.
مهشید خانم کتاب را از مهدی گرفت و به سمت آشپزخانه رفت. آبپاش را روی ظرفشویی گذاشت. سراغ کشوی وسط کابینت کنار یخچال رفت و یک دستمال حولهای برداشت. مهدی مثل جوجههایی که پشت سر مرغ مادر حرکت میکنند، پا به پای مهشید خانم میرفت.
-چته چسبیدی به من! مهلت بده اون خرابکاریت رو تمیز کنم میپرسم! اینقدر به پروپای من نپیچ!
مهدی روی مبل کنار تلوزیون وسط پذیرایی نشست و عملیات پاکسازی مادر را تماشا میکرد. مادر همچنان کتاب را در دست داشت و با یک دست طاقچه پشت پنجره را تمیز میکرد.
کارش خیلی طول نکشید. دستمال را داخل سبد لباسهای کثیف کنار ماشین لباسشویی انداخت و سراغ مهدی رفت.
-خُب! حالا بگو ببینم چی کار کنم!
-فردا خانم معلممون میخواد از درس «خاطره ماه» بپرسه.
مهشید یک نگاه از بالا تا پایین صفحه انداخت و شروع کرد:
-آمین یعنی چی؟
- قبول باشه.
-آفرین. مادر امام حسن چطور دعا میکرد؟
- اول برای همسایه بعد خودشون.
اسم همسایه را که شنید، کتاب را بست. پشت پنجره رفت. از صاحب خانه خبری نبود. برگشت و تند تند لباسهایش را پوشید؛
-کجا میخوای بری مامان! چرا دیگه نمیپُرسی؟ یعنی بلد بودم؟
-آره بلدی. یه لحظه برم خونه مریم خانم. یه نگاه دیگه به دَرسِت بنداز تا برگردم. اصلا نمیخواد، تلویزیونو روشن کن، زود برمیگردم.
خیلی طول نکشید که مهشید خانم برگشت. برق شادی را میشُد در چشمانش دید. گوشی را برداشت:
- الو! سلام خانم حسینی. شرمنده این ماه نمیتونیم پول واریز کنیم. اسم ما رو بذارید لیست ماه بعد. اگه امام بطلبه ماه بعد میریم انشاءالله.