به نفع خودم
هر جور شده بود باید همه نگاه ها را معطوف خودم می کردم. انگار دلم میخواست همه فقط به من توجه کننند.
تخت خوابم شده بود پر از لباس هایی که یک به یک در آزمون همراهی با من برای جشن تولد رد شده بودند.
بالاخره پس از چند ساعت درگیری لباس قرمز آستین توری دلم را برد.
صدای مادرم از آشپزخانه که می گفت: دختر بلند شو بیا کمک بده از صب داخل اتاق چکار می کنی، مرا به سوی سالن کشاند.
- خوب مامان جون دارم آماده میشم، این دیگه سوال داره میگی داری چکار میکنی؟!
-آخه پوشیدن یک دست لباس این قدر معطلی داره؟ هنوزم که آماده نیستی! زود باش بابات رفته هدیه تولد فائزه روبخره، الان میرسه باید بریم.
خودم را با جعبه های رنگی هفت قلم آرایش کردم، حتما با این تیپ و آرایش دل همه مردهای مهمانی را می برم.
چرخش کلید درب خانه آمدن پدر را خبر می داد.
خواستم سریع از اتاق بیرون بروم و به پدر سلام کنم اما یک لحظه تصویر خودم را آئینه درب اتاق دیدم و از خودم خجالت کشیدم.
حالا چکار کنم، بابام که همیشه میگوید معمولی بگرد نه با قیافه های....
اصلا به او چه ربطی دارد؟ من اختیار خودم را دارم بچه که نیستم.
بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن خودم را به سالن رساندم.
- سلام باباجون، برای فائزه چی گرفتی؟
دل تو دلم نبود، پیش خودم گفتم: الان میزند تو دهانم با این قیافه ام.
بابام نگاهی به من انداخت. لبخندی مهمان لبانش کرد و گفت: سلام دختر بابا، براش یک عروسک بزرگ گرفتم. بشین تا مامانت آماده میشه یه چایی با هم بخوریم.
- ای به چشم الان دو تا چایی میریزم.
- دخترم نمیدونی تو مغازه کنار اسباب بازی فروشی چه خبر بود؟
-چه خبر بود؟ شلوغ بود؟
-تا دلت بخواد شلوغ بود، مردم از زن و مرد جمع شده بودند اما نه برای خرید ؟
- پس چی ؟
-دعوا، مسئله ناموسی بود.
-اوه، چه هیجان انگیز. خوب چی شده بود؟
- آقای فروشنده با یک خانمی در مغازه با هم بودند که یکدفعه خانمش میرسه، میبینه اینا با هم دوست هستند. خانمه گریه می کرد می گفت: همش تقصیر خودم هست وقتی من با این وضع آرایش میام توخیابون، یه نفر دیگه هم میخواد با یه وضع بهتر از من بیاد و شوهرم رو گول بزنه. همیشه فک میکردم این اتفاقات برای ما نیست، واقعا از ماست که بر ماست.
تازه فهمیدم پدرم میخواهد غیرمستقیم به من بفهماند این تیپ و وضع قیافه نه تنها به نفع دیگران نیست بلکه به نفع خودم هم نیست. در دلم احساس شرم کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. سریع از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم.
- مینا زود باش دوباره که رفتی تو اتاقت، بابات توماشین منتظره.
سریع مانتوی یشمی رنگم را روی لباسم پوشیدم، چند قلم از آرایش صورتم را کم کردم.
همه این کارها را به نفع خودم انجام دادم چرا که اگر من امروز از این راه اشتباه، در فکر جذب مردان نامحرم باشم، ممکن است فردا زنان دیگر از همین راه اشتباه، به فکر جذب مردان محرم من باشند.
#به_انتخاب_تو