کوفه یک پارچه و یک صدا بود. همه می گفتند لبیک یا حسین. بیش از ده هزار کوفی با نامه های خود حسین را به کوفه دعوت کرده بودند. کوفه در بیعت با حسین بود. مسلم، دعوت کوفه را حقیقی دانست. کوفه را تایید کرد و نامه ای به حسین نوشت. مسلم به حسین نوشت:
- مردم کوفه قصد بیعت با شراب خواری چون یزید را ندارند. آماده اند اشتباهات گذشته را جبران کنند و دست بیعت به خاندان آل محمد می دهند. من آن ها را در ادعایشان راستین دیده ام. همگی برای جهاد آماده اند. آماده ترک خانه و کاشانه خود هستند.
هنوز چند وقتی از نوشتن نامه نگذشته بود که مسلم کاخ کوفه را محاصره کرد. از ابن مرجانه آزادی هانی را می خواست. ابن مرجانه مهلت خواست و در خفا دست به دامن سکه های طلا شد. فرماندهانش را جمع کرد و گفت:
- طلا در برابر شمشیر. بروید و زنان و فرزندان را با این سکه ها فریب دهید. بگویید در ازای وزن شمشیرهایشان به آن ها طلا خواهم داد. برای زنانشان زر و زیور بگیرند. به فکر فرزندان یتیم خود باشند که هر که به خانه برنگردد، قول می دهم فردا یتیم خواهد شد.
هنوز چند ساعتی از محاصره کاخ کوفه نگدشته بود که قیام درهم شکست. مسلم اشک می ریخت. تک و تنها در کوچه های غریب کوفه می گشت. به دنبال راه بلدی بود تا راه را نشانش دهد ولی احدی در کوچه ها نبود. مسلم می خواست خود را به حسین برساند و او را از آمدن به کوفه منع کند.
پایان
سید علیرضا حسنی