بیل های شسته!
صف کاج های قد کشیده، با همه در هم بودن ها و همیشه سبز بودن هایشان جای خالی تک درخت نارون محله را پر نکرده است. چقدر دلم برای سکوت پیرمردهایی که در سایه آن تک درخت پیر می نشستند تنگ شده است. تکرار عبور از این محله مرا پرواز می دهد به گذرهای قشنگ کودکی.
هر روز برای رسیدن به مدرسه از کنارشان می گذشتم. لباس های عجیب غریبشان توجهم را جلب می کرد. پیراهن سفید و جلیقه مشکی، عرقچین سفید و شلوار پاچه گشاد سیاه. گیوه هایی که بالش بودند و بیل های شسته ای که مثل اسلحه کنارشان گذاشته بود. نگاهشان را می دوختند به دیوار پیاده رو ولی به اندازه اینکه بابا همراهم باشد احساس امنیت و آرامش داشتم. به لهجه شهرمان به آنها می گفتند رعیت. کسی که خودش باغ و زمینی نداشت ولی آبادانی و محصولات کشاورزی شهر حاصل هنر این رعیت ها بود. می نشستند تا کسی بیاید سراغشان و از زور بازوی خود نان بخورند.
آن روز وقتی از مدرسه برگشتم یکی از آن پیرمردهای زیر درخت نارون، توی باغچه حیاط بیل می زد. خدا رحمتش کند زیر آفتاب سوزان حسابی قرمز شده بود. باغچه را مثل کف دست تمیز کرده بود. درخت ها سر و سامان گرفته بودند. فکرش را نمی کردم این قدر کار بلد و با سلیقه باشد. رنگ و روی حیاط کامل عوض شده بود. بعد از تمام شدن کارش، بیلش را هم شست. تا آن روز ندیده بودم کسی بیلش را بشوید. به افق کودکی فکر کردم بیلش را شست که موقع رفتن حیاط گلی نشود. وقتی به بابا می گفت: «هر چه دوست داری و راضی هستی پرداخت کن. اصلا مهمان ما باش»؛ دویدم وسط حرفشان: «بابا اکبر آقا خیلی تمیز است بیلش را شست که حیاط گلی نشود. چرا یک پول؟» اکبر آقا خندید و گفت: «این اولاد شما چقدر با صفاست. مال حلال و شیر پاک خورده است. خدا حفظش کند. «پدر جان بیلم را شستم که خاک خانه مردم را نبرم خانه. مال مردم خاک باشد یا زر حرمت دارد». آن روز نفهمیدم اکبر آقا چه گفت ولی امروز خوب می فهمم بیش از درخت نارون و مهمانانش، چقدر جای صدق عملشان خالی است.