بیگدار به آب زدن
یومی از ایام ربیع الاول سنه 857 هجری شمسی به حجره اندر خود نشسته و غریق دریای فکرت بودم و به اوضاع و احوال این تجارت پرنکبت، نفرین و لعنت فرستادمی. در همین تفکر بودم که مالک حجره کنار، ندا سر داد: «شیخ بعدی! شیخ بعدی! خارج شو از حجره غربتت که پیشنهادی اعجاب انگیز برایت دارم. یقین دارم گر باز گویمت برگهای کل عشیرهتان خواهد ریخت.» با خود گفتم: «این تاجر خیرهسر در این بازار خراب که بنیانش برآب است چه اندیشیده؟ چه پیشنهاد خواهد دهد که برگ اقوام خواهد ریزاند؟» القصه بطرفة العینی به دکان اندرش نشسته و آماده شنیدن رایش شدم. مرا گفت: «شنیدهام عن قریب روابط حاکم بصره و شام که سنههای طولانی چون جن و بسم الله بود رو به بهبودی میرود و تحریم پارچه را از بصره برخواهند داشت. تو نیز بزاز اصلی بازاری و به یقین سلطان پارچه. بیا با هم شریک شویم تا در عصر پساتحریم نان گندممان را در روغن حیوانی بگذاریم و شیرینکام شویم» گفتمش: «اولا روغن حیوانی شیرین نیست. چرب است. از بس عصاره ذرات پالمی به شکم اندر فرستادهای طعم خوش روغن فراموشاندهای که به قول پسر عمویم: اندرون از طعام خالی دار – تا درو نور معرفت بینی – تهی از حکمتی به علت آن – که پری از طعام تا بینی. ثانیا من به این صلحها و دوستیها خوشبین نیستم. یک روز با چماق تهدید بر سر هم کوفتندی و روز دیگر با هویج مذاکره، کام هم شیرین ساختی. ثالثا من اگر از شدت جوع، سنگ بر شکم ببندم و حجره بزازیام به شعب ابیطالب بدل سازم هیهات که تن در دهم به شراکت با دندانگردی چون تو که چون میانهروان هم از توبره صلح خوری و هم از از آخور جنگ.» شیخ که استدلالهای محکم حقیر بشنید سر به زیر افکند و لختی بعد با رویی بشاش گفت: «اینها که گفتی قبول اما حاکم بصره به تازگی گفته خبر خوشی برای مردم دارم. عن قریب است که ثمن اجناس پایین بیاید و آتش ارزانی همه را با خود بسوزاند. بالقطع گر همراهم شوی کامیابیم.» گفتمش: «اولا چه تشبیه زاغارتی! ارزانی مفهومی مثبت است و نباید به آتش تشبیه کرد. ثانیا من به این خبرها چون تو نیک نمینگرم. هنوز مکان اخبار خوش قبلی میسوزد و بل ورم کرده.» خلاصه از شیخ اصرار و از حقیر انکار. عاقبت جویبار اصرار شیخ، سنگ انکار مرا شست و با خود برد. شراکتی بر هم زدیم و تجارتمان توسعه بخشیدیم. با تجار رنگارنگ از بلاد مختلف اسلامی و نصرانی توافق ساخته و منتظر ماندیم خبر خوش حاکم تحقق یابد. اما زرشک! زهی خیال باطل! توافقات ملغی شد، مدیون خلائق شدیم و اکنون در محبسیم. باشد که دیگر به خبر خوشی اطمینان نکنم و عقل خویش را بیش از پیش به کار اندازم.
لینک این نثر: «بیگدار به آب زدن (cloob.com)»