همهاش می گفتم آخه مرد، داداش من چه پدر کشتگی با تو داره که بخواد همچین کاری بکنه؟ خودشم نمی دونسته ماشینش این مشکلو داره و الّا حتما موقع فروش بهمون میگفت مگه نمیشناسیش؟ ولی به خرجش نمی رفت. می گفت: نه، داداشت میدونست خرابه. دروغ گفت. حتماً می خواسته این ماشینو به ما غالب کنه!
داداشم ماشینشو خیلی تمیز نگه داشته بود و با این که چندتا مشتری دست به نقد داشت حیفش میاومد به غریبه بفروشدش برای همین دادش به ما. بعد که مشخص شد یه قسمتش نیاز به تعمیر داره شوهرم این الم شنگه رو به پا کرد. اون بنده خدا میگه من نمیدونستم. الآنم ماشینو پس میگیرم یا خرج تعمیرشو از قیمتش کم میکنم ولی خب شوهرم میگه اون نباید به ما دروغ میگفت مگه ما غریبهایم!
چیزی بهش نگفتم ولی تو دلم با خودم حرف میزدم: میدونم دلیل این بی اعتمادیت به همه چیه، میدونم چرا حرف کسیو باور نمیکنی. کاش تو بازار و شغل خودت کمتر دروغ میگفتی ... .