سه تا پسر داشت ، پسر بزرگش دبیرستانی بود و دومی ابتدائی و آخری هم چهار ، پنجساله. توی مهمونی هیچکدوم جرأت نمیکردن جلوی باباشون حرف بزنن ، همینکه بابا بلند شد بره وضو بگیره ، دیدم با هم می گن میخندند ، گه گاهی هم داداش بزرگه ادای باباشون رو در می اوردن و بقیه قهقه میخندیدن ! خیلی تعجب کردم . حاج حسن وضوش رو گرفت و اومد برای نماز اول وقت آماده بشه . بهش گفتم : بچه هات خیلی ازت حساب می برنا ! گفت : آره ، جوری تربیتشون کردم که جرات نکنن حرف اضافی بزنن ! گفتم : تو که آدم مؤمنی هستی ، اهل خدا پیغمبری این روش تربیتت درست نیست . اقتضای هر سنی در تربیت متفاوته ، وقتی روایت پیامبر رو براش خوندم ، جانمازش هنوز توی دستش بود و عمیقا به فکر فرو رفته بود ..
برداشت از روایت قالَ رَسولُ اللَّهِ (ص): الوَلَدُ سَیدٌ سَبعَ سِنینَ وَ عَبدٌ سَبعَ سِنینَ وَ وَزیرٌ سَبعَ سِنینَ. فرزند هفت سال سرور و آقا است، و هفت سال نوکر است و هفت سال وزیر است. مکارم الاخلاق صفحه 222