«تعاونی»
بی قرار بود وذهنش درگیر ایده هایش بود.
دوست داشت بتواند کارها را بهتر راست و ریست کند. اگرچه عضو گرفتن خیلی برایش بهتر بود اما ازسوی دیگر آمدن بقیه یعنی بسته شدن دست وپای او.واین یعنی دیگر لزوما حرف، حرف او نبود.
اما اگر به جای یک نفر، ده نفر، در امور خیر مشارکت میکردند، ممکن بود هرکدام ده نفر دیگر هم درکاربیاورند.
اینها حرفهایی بود که استادش امروز به او گفته بود.
یادش از آیه ای افتاد که امروز در جزءخوانی خوانده بود:«تعاونوا علی البر والتقوی»
تصمیمش را گرفت تلفن را برداشت و به چند تن از دوستانش زنک زد واز آنها خواست تا اورا درطرحی که در ذهن داشت، یاری کنند. آنها هم هرکدام باایدهای جدید همراهی کنند.